۱۳۸۸/۷/۲۹

دستان گرم تو
- ستاره قطبی من -
در گورستانی که گم شده ام.
شهر صلیب های واژگون
شب های گرم تابستان
و بادی که میدانم
پرده های توری را
به جنون خواهد برد
...
دور چیزی جمع شده بودند آنهمه آدم و به زمین نگاه می کردند. از آن وقتهایی بود که دلم میخواست بروم خودم را به اولین ردیف برسانم و ببینم به چه نگاه می کنند. با هم حرف می زدند. همهمه ای که هیچش معلوم نبود از کلمات. مبهم و گنگ صدا می ریختند روی تابوتی که تویش - پشت و رو مردی خوابیده بود و موهایش، آنطور تمیز اما درهم و وحشی، شبیه هیچ کدام از مردانی نبود که می شناختم - مردانی که دوست داشته ام، مردانی که دوستشان داشته ام و نمی دانستند، مردانی که دوستم داشته اند و نفهمیده ام. دست راستش - تکه پارچه ای مچاله در آن مشت کرده - از تابوت بیرون مانده بود و من می دانستم روزی این مرد به گوشه ای از زندگی ام می گیرد.

۱ نظر:

Hossein گفت...

شعر گفتن خیلی حال می دهد. فقط هر بار که شعری گفتی بگو از این زباتر هم می توانم سرود.