۱۳۹۱/۵/۲۲

دســــــــــــــتم به تو نمی‌رسید
دســــــــــــــــــــتم بــــــــه هیــــــــــــــــــــــــــــچ‌جــا
دراز
               که می‌کردم و دور                 دورتر

و فاصــــــــله‌های فراخ
خیال‌پرداز چشمان ضعیفم شدند

دانستن، تسکین بود
وقتی که دســـــــــــــــــــــــــــــت                        از همه جا کوتاه

تا بعد از خواب آشفته‌ی نیمه شب
چشم که باز کردم و دیدم دست‌هایم دیگر حتا به هم نمی‌رسند


تو
امید شدی                  که دووووووووور
من
                             کابوس بـــــــــــــــــــــــــــیـداری


۱۳۹۰/۱۰/۲۸

نبضِ هراس زیر پوست

در جهان بینیِ من نیست که از روزی  که نمی دانم خواهد آمد یا نه، بترسم. در مرامم نیست که خوش‌حالی امروز را با نگرانی از فرداهای دور تلخ کنم.
اما از وقتی که احتمال نبودنت به میان آمد، احتمال نبودن‌مان توی چشم‌اندازِ هم و به این نزدیکی، از وقتی که شکاف به زبان آمد، ترسی عمیق توی دلم وول می‌خورد.
می‌دانم؛ یکی دور روز دیگر باز به آغوشت خواهم غلطید و همه‌ی این لحظه‌های پراضطراب فراموش خواهند شد. اما این هراسِ احیا شده، که زیرپوست نفس می کشد... کاش بمیرد. بمیرانمش.
ما با هم از معبر روزهای پرحادثه می‌گذریم تا روزی که ساعت شماطه دارِ پیرِ درونمان از کار بایستد و با حرکتی آرام از این دنیا برویم. حداقل، آرزوی من که این است.

دیگر از یک لیوان آب نخواهیم خورد...

از نام کوچکِ "ما"
چیزی نمی‌مانَد
جز فنجانِ کوچکِ آبی
برای شمعدانی‌های صبح
.
درونم زنی به مویه نشسته است
در هراس از روزِ تلخِ واقعه

۱۳۹۰/۱۰/۱۸

Hey brother, where are thou

برادر مرد امروز رفت سربازی. یادداشتی ازش خواندم  که می‌گفت زندگی کردن را، نوشتن را، دیدن و خواندن را از او یاد گرفته.
رفتم توی فکر. من هم برادری دارم که برادرِ او نیستم. نمی دانم در نظر برادر جوانم چه هستم. با این‌که در یک خانواده بوده‌ایم، سبک زندگی‌مان همیشه با هم فرق داشته. او توی دنیای پر زرق و برقی سیر می‌کند که برندها حکم‌فرمایی می‌کنند، راحت‌طلبی و استفاده از امکانات پدر و مادر حرف اول را می‌زنند و فکر و ذکرش جایی‌ست که پول بیشتری باشد. و من که به اندازه‌ی هزار دنیا از عالَم او پرتم و توی ایده‌های استقلال‌طلبانه و به زعم او روشنفکری خودم می‌لولم.
دارم مدام فکر می‌کنم من به او چه داده‌ام؟ چه گفته‌ام که توی زندگی‌اش موثر باشد؟ چه کار برایش کرده‌ام که مرا با آن به خاطر بیاورد؟
 شبی را به یاد دارم که بار و بندیلم را با چشم گریان و مخفیانه بسته بودم تا به قهر، چند روزی را گم و گور شوم جایی که خانواده‌ام ندانند. رفتم کنارش نشستم که روی تخت خوابیده بود و از من می‌خواست نروم. به او گفته بودم کجا می‌روم. دوست نداشتم دل کوچکش برای من نگران باشد. نگران شدن حق هیچ آدمی توی دنیا نیست. گفتم باید بروم و تو هم سعی کن آزاد زندگی کنی. گفتم وقتش رسیده که توی این سن و سال چارچوب‌هایی را بشکنم و تو هم هیچ وقت توی این چارچوب‌ها نمان. این‌ها را یادش هست؟ خودم هنوز که هنوز است فکر می‌کنم حرف های خیلی مهمی به او گفته‌ام. اما برای او هم مهم بوده؟
پدر و مادرم همیشه برایم مهم بوده‌اند. اما برادرم آدم دیگری‌ست. به سن و سال هم ربطی ندارد. تا ته دنیا هم برویم، او همیشه برای من محرم مهم‌ترین اسرار است و کسی ست که نمی‌گذارم نگرانم شود.
اما نمی‌دانم خواهر چیست. خواهر چه حسی به آدم می‌دهد. دیدم که زیر یادداشت مرد در باره‌ی برادرش نوشته "داداش، اونم از نوع بزرگ‌تر، نعمتیه" و نگفته خواهر از نوع بزرگ‌تر چیست. دلم می‌خواهد بدانم. سر راستش این است که حسودیم شده به رابطه‌ی قوی و دوست داشتنی دو برادر، همان‌طور که به رابطه‌های قویِ خواهران حسودی می‌کنم و تاب می‌خورم توی حسی میان برادر داشتن و خواهر بودن. حسی که نمی‌دانم چه شکلی ست و چه وزنی دارد.
برادر مرد رفت سربازی. دو-سه روز پیش بغلش کردم و گفتم مراقب خودش باشد و گوشه‌ای از دلم با او رفت. پسرک دوست داشتنی است و دلم برایش تنگ می‌شود. خوب است که جای مرد نیستم و دلم کنده نمی‌شود از جا. اما روزی که برادرم بخواهد برود آیا او هم خواهد گفت که خواهرم فلان‌طور بود و بَهمان چیزها را یادم داد؟
نمی‌دانم. فقط می‌دانم لعنت به هرچه سربازی و اجباری و خدمت و لعنت به پرچمی که حتا کمی دوستش ندارم و به آن افتخار نمی‌کنم.

۱۳۹۰/۱۰/۱۳

خواب در فنجانِ خالی

لا به لای عددها و رقم‌ها، بین بالا و پایین شدن قیمت‌ها گیر افتاده‌ام. مثل چرخ‌دنده‌هایی که تصوراتم از آینده را له می‌کنند در حرکت دیوانه‌وارشان و مرا می‌ترسانند.
بله. من آدمی هستم که مثل همه شما از فقیر شدن می‌ترسم. مدام فکرهای تلخ به سراغم می‌آیند که نکند سال بعد نتوانم قرارداد خانه‌ام را تمدید کنم، نکند از پس مخارج زندگی مجردی‌ام بر نیایم و مجبور شوم برگردم، نکند نتوانم بروم سفر و هزار تا نکند - پَکُـند دیگر که دارد مغزم را می‌تراشد.
ارزش پول‌مان دارد روز به روز می‌آید پایین و تنها چیزی که به چشم مردم می‌آید همین است. به چشم‌شان نمی‌آید که روز به روز و حتا ساعت به ساعت ارزش خودمان، جان‌مان، ارزش زندگی‌هایی که این‌قدر برای ساختن‌شان زحمت کشیده‌ایم پایین می‌آید و پیش رویمان جان می‌کـَنَد.
می‌دانم که نباید تن بدهم به آمارها. می‌دانم که باید از قیمت ارز بیرون بکشم. اما این هراس، این نگرانی از آینده‌ای که روز به روز برایم مبهم‌تر می‌شود، رهایم نمی‌کند.
من از روزهای فقیر می‌ترسم. از مردم گرسنه که به هم رحم نمی‌کنند، از همشهری‌هایی که از همین حالا شروع کرده‌اند به خوردن و دریدن هم‌دیگر می‌ترسم. این شهر خاکستری را دوست ندارم و دلم می‌خواهد گوشه‌ای امن پیدا کنم و پنهان شوم. توی خواب، هر چه کابوس هم ببینم امیدی به بیدار شدن هست. اما از این خواب طولانی، کسی هست که بیدارم کند؟

۱۳۹۰/۱۰/۱۰

دپرشن

در اتاق دکتر را زدم و رفتم تو. موهایش سفیدتر از قبل شده بود. دقت کرده اید همه آدم های درست و درمان بعد از هشتاد و هشت چه زودتر پیر شده اند؟ چه بیشتر؟ نشستم.
پرسید و گفتم و نوشت. تهش شد افسردگیِ ناشی از رسیدن به یک هدف بزرگ. خیالم راحت شد که همه آن رفتارهای عجیب و غریب زیر سایه ی یک مرض جمع شده بودند. این ها یعنی برای من درمانی هست.
بعد از مطب، با مرد قرار داشتم. قرار بود بنشینیم و حل کنیم این سردرگمی کشدار و طویل را. از دور که دیدمش دلم خواست بپرم جلویش و بگویم "پوه! همه چیز شوخی بود. بیا برویم گردش" اما نمی شد. کم کم داشت حالی ام میشد که گند زده ام و باید یک جور درستی جمعش کنم. رفتیم نشستیم کنار حوض آبی رنگ که تنها ماهی اش، پوسته ی قرمز رنگ و خالی شکلات بود.
مرد شروع کرد به گفتن از سردرگمی هایش. از این که خواسته ام به من فرصت بدهد و حالا می گویم چرا کنار ایستاده. از این که همیشه همراه خوبی بوده و حالا شکل هیولا دیده شده. از این که همیشه خوب است و مهربان است و حالا، گله ی من این شده که همیشه بحران دارد.
راست می گفت. من توی هزار توی خودم، توی لایه های پنهان و پیدای درونم داشتم غرق می شدم و به او چنگ می انداختم. منصفانه نبود. عادلانه نبود. این چنگ انداختن به او که تمام تقصیرِ افسردگی ناشی از رسیدن به یک هدف بزرگ را بر گردنش می انداختم هیچ چیزی نبود غیر از خودخواهی و حماقتی که واقعن خودم هم نفهمیده بودمش. نمی توانستم بگویم مثل هر بار ِ این چندوقت اخیر، بحران هایم مثل یک جنون آنی می شود. هیچ چیز نمی فهمم و شعورم توی هزار سوراخ پنهان می شود. مثل کسی که یکهو چاقو برمی دارد و وقتی به خودش می آید، می بیند مانده با یک جسد ِ پاره و خونین، و یادش نمی آید چرا و چه طور این کار را کرده.
در جوابش حرف زیادی نداشتم. نمی توانستم آن ترس بازدارنده را توضیح بدهم. نمی شد بگویم که چه قدر زمینِ زیر پایم " ز تکیه گاه تهی می شود." اصلش این بود که آن حرف ها و آن حس ها را نباید به او می گفتم. آن ترس را، اگر من از او می شنیدم، آن قدر دور می شدم که پیدا کردنم کار حضرت فیل می شد. اما او ایستاد و سعی کرد نزدیک بماند و ترس هایم را کنار بزند.
حرف ها که تمام شد، انگار ابرهای تیره و رگباری ِ بهار کنار رفته باشند. صاف شدم و آفتابم تابید. انگار دوباره به هوش آمده باشم و آن حجم یخ درونم آب شد و رفت. دست مرد را گرفتم و زنده شدم. مرد به میهمانی رفت و من سرخوشانه به خانه، به سمت قابلمه ای پر از ماکارونی که مهسا برایم درست کرده بود.

۱۳۹۰/۱۰/۵

ساید ایفـِــکت

ترمز اضطراری را کشیده ام. میخ شده ام توی رابطه ام در جایی که هستم و نمی توانم حرکت کنم. خواسته ام چند روز فرصت داشته باشم که فکر کنم. فکر کنم. فکر کنم. به چی؟ نمی دانم. همه ی امیدم به دکترِ شاعر مسلکم است که دستش را قلاب کند و بکشدم بالا. بگوید مریضی. بگوید این قرص های خالدار را بخور و خوب شو.

فرصت خواسته ام برای فکر کردن و تنها مانده ام. تنها گذاشته شده ام. آنقدر توی افکارم دست و پا می زنم که نمی دانم درست است یا غلط. نمی دانم حقم است یا نه. نمی دانم باید بخواهم کمی کنارم باشد و کمک کند خوب باشم، یا همین طور که خالی ام گذاشته از خودش، درست تر است. نمی دانم چقدر حق بدهم به این کناره گیری و بین این همه سوال های پشت سر هم، تاب می خورم.

احساسات کودکی ام به سراغم آمده. گریه‌ئو، پر توقع، زودرنج و بی اعتماد به نفس شده ام. از آدم ها می ترسم و مطمئنم که همه شان می خواهند به من آسیب بزنند. احساس می کنم هیچ کس حقیقت را به من نمی گوید و همه یک مشت دروغِ پرت و پَلا هستند.

کجای رابطه ترسیدم؟ آن جا که دیدم مرد دارد همه چیزم می شود و این خیلی ترسناک است. این که یک آدمِ بااختیار و آزاد بشود همه چیزِ آدم خیلی وحشتناک است. ترسش هم از این است که آن آدم همان طور که حالا هست، ممکن است یک روز نباشد. ممکن است یک روز به هر دلیلی چشم باز کنی و ببینی آدمی که همه ی زندگی ات آغشته به او شده، رنگ او را دارد، بوی او را می دهد، دیگر نیست. اینش ترسناک است که روزهای بدون او قابل تصور نباشند. آن قدر خودی شده باشد با زندگی که دیگر اصلن انگار همیشه بوده و می ماند.

این ها مرا می ترساند. احساس می کنم از وقتی اقدس درونم را نشانش داده ام ترسیده. دو قدم عقب رفته و نگران است همیشه اقدسم بالا بیاید. از خودم می پرسم توی این مدت چقدر مگر اقدس بوده ام؟ چقدر غیرقابل اطمینان بوده ام؟ چقدر ترسناک شده ام این روزها؟ نمی دانم. نمی گوید و نمی خواهد بداند چطورم. فقط می خواهد روزی را ببیند که خوب شده ام و باز با لبخند به سراغش رفته ام.

می خواهم کنارم باشد و بخواهد خوب شوم. می خواهم دستم را بگیرد و مثل تابستان هشتاد و هشت تا مطب دکتر همراهم بیاید. دلم می خواهد کمی سرمای این روزهایم را تحمل کند، لباس های گرمش را بپوشد و کنارم باشد. نه این طور که نشسته کنار بخاری، نگاهش از پشت پنجره دوخته به من، منتظر و دور تا سرمای من بهار شود و باز پیشم باشد. من از تنها شدن های این شکلی هم می ترسم و حالا هم دلم تنگ است، هم قاطی ام و توی این فکرها و ترس ها تنها مانده ام.

روزهای ناامید کننده ای ست. آقای انتقال خون گفت باید دروغ می گفتی. من به سوراخ دردناک روی دستم نگاه کردم و توی دلم فکر کردم به کی؟ و بیشتر فرو رفتم.



۱۳۹۰/۱۰/۳

بدون کرم پودر - نتیجه

حالا متعاقبن است و می خواهم کمی از نتیجه هایم بگویم.
اولین نتیجه ای که گرفتم این بود که مرد هیولا نیست. هیچ وقت نبوده تا حالا. بدون آن که سعی کنم یا فشار بیاورم به خودم، باز هم به این نتیجه رسیدم که یکی از بهترین مردهایی ست که می توانم در کنارشان زندگی کنم. - باید این نکته ی ظریف تر از مو را هم اضافه کنم که بقیه ی بهترین مردها را هنوز به عمرم ندیده ام.- تمام رفتارهایش را مثل فیلم برای خودم پخش کردم. به نظرم هیولا دیدنش خیلی عجیب آمد.  از خوبی هایش هم نمی گویم که نتیجه ام شبیه به قربان صدقه رفتن نشود.
نتیجه ی بعدی ربط اقدس و آن مستی بود. در جایی که آن قدر کوچک بود برای میهمانی گرفتن، که آدم ها همه به هم چسبیده بودند، مستی و گرما و تنگیِ دلم که هنوز گشاد نشده بود از  سفر رفتن مرد و شنیدن یک خبر نسبتن غیر منتظره، اقدس را بیدار کرد و در مستی هم که همه چیز اگزجره می شود. مثلن این که مرد دارد خوش می گذراند و خوش حال است، هزار آسمان را به ریسمان بافت تا آن فکرهای عجیب بیایند در سرم. فهمیدم که اقدس گاهی بی حوصله می شود و چادر گلدارش را به کمر می بندد تا دخل مرا بیاورد. کاری که باید بکنم این است که خیلی محترمانه به حرف هایش گوش بدهم تا کارش به داد و بیداد نکشد. بعد همان طور لبخند به لب و مودب مآبانه بگویم برود درش را بگذارد.
نتیجه ی آخر از همه مهم تر بود. کمی رفتم عقب و به زندگی ام نگاه کردم. دیدم توی این خانه ای که دارم و مردی که در زندگی ام هست و کاری که می کنم و روزگاری که می گذرانم، ایراد حادی نیست که به خاطرش جفتک های کشنده بپرانم. فهمیدم که هربار اقدس و پروین و مینا و ساناز و نونوشِ درونم به صدا درآمدند، کافی ست به آن چه که دارم و به سادگی ممکن بود نداشته باشم، نگاه کنم. به زحمتی که می کشم این ها را کنار هم نگه دارم فکر کنم و جفتک های یابویی ام را برای وقت هایی نگه دارم که کسی یا چیزی دارد به من آسیب می رساند.
یادم آمد که هیچ وقت در زندگی ام مرحله ای به عنوان ازدواج تعریف جدی نداشته که حالا بخواهم بهانه اش را بگیرم. دوست دارم مثل همین حالا روز به روز برنامه ی زندگی ام را بدانم و همین طور با دلم بروم توی زندگی جلو، و هر چه را دوست داشتم دست‌چین کنم.

حالا حالم خوب است. جای تقریبی خودم را می دانم و از شرایط راضی ام. از مرد، از خانه و زندگی ام، از روزهای سخت و پر از فراز و نشیبم و تقریبن از دوستان دور و نزدیکی که دارم و اغلب متفاوتند با من. و این جواب دندان شکنی ست که به اقدس داده ام. جوابی که مثل این روزها، مثل مرد، مثل خودِ من واقعی ست و مو لای درزش نمی رود.

بدون کرم پودر

فکر می کنم دیگر وقتش شده که با شهامت بنویسم. این نقاب آدم منطقیِ کم خطا را بردارم؛ چرا که فقط خودم باورش دارم. و پشت نقاب را بیندازم بیرون. ممکن است خیلی ها خوششان نیاید. اما وقتی صابون قالبی داو آدم را دعوت می کند که با استفاده از آن، بدون کرم پودر بیرون برود، پس من که هیچ وقت کرم پودر نمی زنم باید شهامت بیشتری داشته باشم. فکر هم نمی کنم درونم از بیرونم زشت تر باشد. پس کرم پودر را به کناری نهاده و بی خجالت از آبله رویی احتمالی ذهنم، بیرون می آیم.
نمی دانم ماجرا از کجا شروع شد. چی شد که فهمیدم یک زن سنتی و ایرادگیر، درونم هست که هر از گاه به جانم نق می زند.
حتا نمی دانم این جنتلزن (بر وزن جنتلمن) درونم از کِی این همه قوی شد و برای خودش شد یک پا فمینیست دو آتشه‌ی بی منطق که حرف های مزخرف از دهانش می پرد بیرون.و بعضی وقت ها که این دوتا با هم درگیر می شوند، معمولن به گا می روم. شبیه دیوانه ها می شوم و تعادل روانی ام زیر یک علامت سوال بزرگ می رود.
آن شب، وقتی که "سین" از ازدواجش با "ر" خبر داد، اولین جمله ی ناخودآگاهی که از دهانم پرید این بود:"چرا؟" این کار آن جوجه فمینیست درونم بود. باید تبریک می گفتم. آن دوتا آدم همیشه با هم خوشحال بودند. اما انگار آن قدر در قالب یک ضد ازدواج حرفه ای فرورفته بودم که چاره ای جز این سوال احمقانه باقی نمانده بود. زود جوجه را خفه کردم و مراتب خوشحالی عمیقم را به اطلاعشان رساندم.
بعد از رفتن آن ها  اقدس درونم شروع به نق و ناله کرد. غر زد و توهین کرد و چرند گفت. گفت تو که بیست و هشت - نه سالت شده و همه ی دور و وری‌هایت ازدواج کرده اند، مجرد مانده ای که چی؟ گفت آن قدر رفته ای توی نقش خانم چیتان فیتانِ ضد ازدواجی ات که نمی دانی این پزها کم کم دارد بوی گند می گیرد. هی پرسید کجای زندگی ایستاده ای بدبخ؟ همین طوری وقیح پرسید. هی مرد را نشانم داد و حرف های بدی زد. هی گفت خودت را مَچَل یک زندگی نصفه نیمه با مرد کرده ای که تهش معلوم نیست. هی پرسید از ته ماجرا خبر دارم یا نه. من هم خبر نداشتم و مستِ پاتیل نشسته بودم بالا و صدای کسانی را می شنیدم که با مرد حرف می زدند. یکی راجع به گرافیک، یکی راجع به روزنامه نگاری و کار با این مجله و آن روزنامه، یکی راجع به فیلم سازی و تهیه کنندگی. همه در مورد چیزهایی حرف می زدند که من نمی توانستم در موردشان سخنرانی کنم. این پرانتز را هم باز می کنم که اصولن به مخیله کسی خطور نمی کند که اعتماد به نفسم در این جمع ها می چسبد به کف پایم و چه احوالِ حال به هم زنی پیدا می کنم.
اقدس گفت شده ام یک وسیله ی زینتیِ در مهمانی ها که هرجا مرد هست باید همراهش باشم. پرسید مالِ این جمع ها و آدم ها هستی؟ جوابم نه بود. واقعن من بین آن ها چه کار می کردم؟ بعد پرسید اصلن در زندگی خودت با مرد جا و جایگاهت کجاست کلن؟
سوال آخر خیلی نامردی بود. واقعن به همچین سوالی چه جوابی می شود داد؟ اصلن کی می تواند به این سوال جواب بدهد؟
من تلاش کردم. تلاش کردم در آن همه گیجی و مستی جواب بدهم و از شر صدای زنگ دار و پیر اقدس خلاص شوم. نتیجه ی تلاشم هم این شد که من یک دختر بیست و هشت - نه ساله ام که سرم را افکار و ایده هایی گرم کرده اند که مال من نیستند و به درد زندگی من نمی خورند. پس احتمالن باید ازدواج کنم. اصلن چرا ازدواج نمی کنم؟ البته که ازدواجم به شکستی ناقص می انجامد. پس چه کار کنم و چه کار می کنم اصولن؟
الان که دارم این ها را می نویسم سبک اند. خجالت آورند اما وزن ندارند. اما آن شب، مرا ویران کردند. از مرد بدم آمد. احساس کردم بی قید است و نمی خواهد قید دار بشود. هزار تا فکر ناجور دیگر هم کردم که گفتن ندارد. دیدم من نباید این جا باشم. بین آدم هایی که این قدر دیر، بعد از سه سال و نیم، بلخره مرا پذیرفته اند. بله. من آدمی هستم که اطرافیان مرد دیر مرا پذیرفتند. دلایلش هم خیلی متنوع است. از یُبسی و صمیمی نشدن خودم شروع می شود و به... نمی دانم به چی می رسد. فقط می دانم دیر پذیرفتند. بگذریم...
داشتم این را می گفتم که مرد برایم هیولایی شد که باید هرچه زودتر یا باهاش ازدواج می کردم و یا خودم را از چنگالش نجات می دادم. حتا به پنجره ی کوچک آن اتاق نگاه کردم که شاید بشود ازش پرید توی کوچه و به سمت خانه فرار کرد. اما نرده های بی دلیلی داشت و نشد. طبیعتن در آن وقت شب و آن میهمانی و آن مستی امکانات دیگری هم مهیا نبود. برای همین خوابیدم و یکی دو ساعت بعد، وقتی مرد بیدارم کرد آنقدر هنوز برایم هیولا بود که در را باز کردم پریدم توی کوچه. بعد به خانه رفته و خوابیدم. و به این فکر کردم که نه تنها از مرد، بلکه از تمام اطرافیان‌اش متنفرم و بهتر است همین حالا از این رابطه بروم بیرون و بگذارمشان در خماری این که این دختره چی شد که یهو اینجوری شد؟
البته در همین حین خوابم برد و فردا بیدار شدم و برخلاف این که فکر می کنید به افکارم خندیدم، نخندیده و به تک تکشان فکر کردم.
نتیجه ی گرفته شده متعاقبن اعلام می شود.

۱۳۹۰/۹/۱۲

بازگشت به روزها

در سرم همهمه است. نمی توانم صداها را تفکیک کنم. نمی توانم تصویرها را دسته بندی کنم و بگویم "حالا نوبت توست که پخش بشوی." بگویم "بعدی؟" در سر که صدا می پیچد، همه انگار به تقلا می افتند تا آدم را بیشتر گیج کنند. بین تصویرهای چهل سالگی ام با فنجان های قدیمیِ خاله فریده، خاطرات هند پخش می شود. خیابان های بمبئی و قاطی شدن نورهایش از مستی. صدای دیسکوی بالای ولگا می آید و می پاشد توی فنجان ها.لابه لای این همه، ترس می وزد. ترسی که از زودگذر شدن زندگیِ بعد از بیست و پنج سالگی، تبدیل شده به هراس رسیدن به سی. تبدیل شده به این که نخواهم سی تا چهل را ببینم . بپرم توی چهل سالگی. یعنی بگویید"تولد تولد تولدت مبارک." و بشود چهل سالم. موهایم سفید تر شده باشند و زیر رنگ مو قایم نشوند.توی فنجان های خاله فریده چای بخورم. برای یک دوستی که از خارج آمده بیاورم و بگویم هعی. یاد آن روزها بخیر.
دارم نصف می شوم. بین این چیز که می خواهم و نمی خواهم. بین آن راه را باید بروم و دقیقن همان راه را نباید بروم. بین دوست دارم کسی منتظرم نباشد و ترس وحشتناک از تنهایی. بین فرار از باورهای یک زن معمولی بیست و هشت - نه ساله و پناه بردن به آن ها. بین خواندن کتاب و نخواندن حتا. بله. گاهی دلم می خواهد کتاب نخوانم و حتمن می گویید این دیگر چه جورش است. من به شما می گویم که این جورش است. این جور که گاهی هوس می کنم مادر خوبی برای فرزندان آینده ام شوم و عقم می گیرد از این تصویر. همزمان. یعنی عق می زنم روی تصویر خوشایند یک مادر خوب بودن ِ خودم. همین طور سرش را بگیرید و بروید تا انتها.
از ترس داشتم می گفتم. می دانید برای آدم ها و شاید به خصوص خانم ها، ترس از ندیده شدن همیشه وجود دارد. در لایه های پنهان و دور البته. گاهی هم می آید روی لایه های رویی می نشیند و خودش را می کوباند به پک و پوزتان. یعنی از یک سنی به بعد فکر می کنید نکند دیگر دیده نشوم. این آغاز ویرانی است. و دیگر ولتان نمی کند. ببینید. مرا ول نکرده. مدام فکر می کنم که نکند سنم همین طور برای خودش برود بالا و موقعیت های دیده شدنم -اَز اِ یانگ لِیدی- کمتر بشود. اصلن از اینجا شروع می شود که آدم خودش را به عنوان زن می بیند نه دختر. حالا به چشم شما بازی با کلمه هاست. اما این که من می گویم یک دره عمیق دارد ما بین خودش. یک دره عمیق که کش می آیید وقتی از آن طرف به این طرفش می پرید.و این جور اتفاق می افتد که بعد از یک دوره بی خبری از خودتان، به سراغتان می روید و می بینید دخترک نیست. جایش یک زن نشسته و دارد کار خودش را می کند. برای من از چند روزی مانده به بیست مهر هشتاد و هشت شروع شد. یعنی همزمان با شروع این وبلاگ. شما هم اگر از من می شنوید بروید ببینید کی نشسته درونتان و هی به شما سیخونک می زند. بروید، پیدایش کنید و ببینید از کجا آمده و آمدنش بهر چه است. این را به بانوان می گویم. شاید در مورد پسرها هم صدق کند که طبیعتن چون تا به حال مرد نبوده ام نمی دانم. شما هم که از من همچین توقعی ندارید.

۱۳۸۹/۱۰/۶

Vous n'aimez pas


کسی مورد نیاز است. کسی که دست این دختر بچه‌ی قهر کرده و دماغوی درونم را بگیرد و روی زانوهایش بنشاند. کسی که خیلی بزرگ باشد. آن‌قدر بزرگ که همه‌ی دروغ‌هایش را بشود باور کرد. که دست بکشد روی موهای کوتاهم و بگوید همه چیز درست می‌شود. بگوید همه‌ی این دروغ‌ها و چنگ و دندان‌ها بازی است. فیلم است. بگوید همین حالاهاست که کارگردان کات بدهد و آدم‌ها از لباس‌های گرگی و خرسی‌شان بیرون بیایند و برایم تخم‌مرغ شانسی های بزرگ و کاغذهای رنگی بیاورند. که منِ مبهوت مانده از این هجوم‌های کدر و بد‌رنگ لبم به خنده باز می‌شود و آدم‌های مهربان، با سیگارها و فنجان‌های بزرگ چای‌شان، با لباس‌های خوش‌رنگ و بوهای خوب به سراغم می‌آیند و در همین خوش‌حالی‌های ساده خواهیم ماند.
امروز دوباره فرو افتاده‌ام. دروغ‌های کوچک و خشم‌های بی‌دلیل آدم‌ها، پرتم کرده‌اند پایین و من حتا حوصله ندارم زخم‌هایم را ببندم. دلم دروغ‌های باورکردنی، وعده‌های رویایی و رنگارنگ می‌خواهد که کسی مثل پدربزرگ‌ها بگوید و دلداری‌ام بدهد. آدم همیشه حرف پدربزرگ‌ها را باور می‌کند. نه؟
تصمیم گرفته بودم آدم‌ها را همان‌طور که هستند قبول کنم. دروغ‌هاشان را به سادگی باور کنم و به روی خودم نیاورم که دو تا گوش دراز کنار سرم می‌بینند. تصمیم گرفته بودم به چنگ و دندان نشان دادن‌های بیمارگونه و توهین‌آمیزشان بی‌تفاوت باشم. اما گاهی مثل امروز خسته می‌شوم. منفی می‌شوم و دیگر نمی‌توانم دوست‌شان داشته باشم.
...
پ.ن: حالت خوب نیست. کاش این‌ها را نخوانی. کاش امروز و این روزها، گذرت به این حوالی نیفتد و آرام، از پلکان خوشی‌های ساده‌مان بالا بیایی و لبخندم را در آغوش بگیری که همیشه به رویت گشوده است.


۱۳۸۹/۹/۲۸

بیداری در خواب

جرمم مهم نبود. حتا نمی دانستم چرا توی زندان بودم. اما ضجه می زدم. ضجه کلمه ی قشنگی نیست، ولی فقط ضجه می تواند تصویر کند که چه جوری گریه می کردم. از آن گریه های درد دارِ از ته دل. می گفتم من مادر دوتا بچه ام. تو رو خدا بگذارید بروم پیششان. مهربان بودند. گفتند بچه هایت کجا هستند؟ اینجا مهد کودک داریم. بیاورشان اینجا پیش خودت. توی زندان. و من یادم نبود. بچه هایم را گم کرده بودم. از گریه خم شده بودم، افتاده بودم روی زمین و  هی می گفتم من مادر دو تا بچه ام.

باز هم بچه های به دنیا نیامده ام گلویم را چسبیدند. صبح که بیدار شدم، جایی که هنوز در توهم میان خواب و بیداری گیر کرده بودم و هرر را از بررِ واقعیت و رویا تشخیص نمی دادم، به خودم گفتم شاید جایی توی یک دنیایی که نمی شناسم ، آن دوتا بچه منتظر من باشند. منتظر آن که دوستشان داشته باشم. که به دنیا بیاورمشان و در آغوششان بگیرم. و شاید توی این روزهایی که آدم های بی ربط دارند به من چنگ و دندان نشان می دهند منتظر مانده اند جایی که برایم امن ترین جای دنیا باشند.

۱۳۸۹/۸/۲۳

رفتن و ماندن

این روزها دارند می‌نویسند از دلایل رفتن. از دلایل ماندن. اغلب‌شان را می‌خوانم و نگاه می‌کنم به آدم‌هایی که دانه دانه دارند می‌روند. روزی من هم یکی از آن‌‌ها خواهم شد؟ نمی دانم.
دلایل رفتن زیاد است. به اندازه‌ی همه‌ی محرومیت‌هایی که در زندگی‌هامان کشیده‌ایم. ماهایی که کودکی و نوجوانی و جوانی‌مان را در ساختار سیاسی فعلی گذرانده‌ایم. برای به دست آوردن حداقل‌هایی که حق طبیعی‌مان بوده، برای رسیدن به آزادی‌هایی که در ذهن‌مان پر و بال گرفته‌اند و بزرگ شده‌اند و معلوم نیست چقدر راضی و خوش‌حال نگه‌مان دارند.
دلایل ماندن هم به قدر آدم‌هاست. همان‌قدر زیاد و همان‌قدر پیچیده و متفاوت. برای من خیلی ساده و احساسی‌اند. گذاشتن آدم‌هایی که دوستشان دارم در شرایطی که خودم هم نمی‌توانم تحمل‌اش کنم، مهم‌ترین آنهاست. مادرم را با مهربانی‌اش که همیشه پشت غروری بزرگ پنهان است. پدرم که همین حالا بردن نام‌اش اشک‌ام را در می‌آورد. برادرم که هنوز این‌همه جوان است و چشم‌ام نگران‌اش. بقیه‌ی دلایل، مهم‌تر از این‌ها نیستند.
به توصیه‌ی سر هرمس ، آهنگی می‌شنوم. غم دنیا در دلم می‌ریزد. نمی‌فهمم چه می‌گوید اما می‌دانم از خداحافظی‌ست.* خداحافظی برای همیشه. رفتنی برای بی‌بازگشت. برای «حتا دلت هم برایم تنگ نشود»ای که بگوید و نخواهد ببیند اشک‌ات دارد رودخانه می‌شود. دریا می‌شود. اقیانوس نا‌آرام می‌شود. 
این‌جا خوب نیست. ماندن درد دارد. سختی دارد. اعصاب خرد و خشونت پیدا و پنهان دارد. خنجرهای تیز شده در جیب و بر دست و حتا بر زبان دارد. آدم های فضول انگشت‌کن در هر سوراخ زندگی دارد. لباس اجباری، مشاوره‌ی اجباری، حتا رویای اجباری دارد. این‌جا سرزمین مجبورهاست. اما من هستم. فعلن می‌مانم کنار همه‌ی این‌ها و حتا فحش‌شان می‌دهم.
شاید هم روزی، دور یا نزدیک، توی راه طولانی تا فرودگاه، دل دل کنم برای همه‌ی آن‌ها که عزیزند و بروم.

* نام آهنگ Me Voy  یا  I am leaving از Yasmin Levi است. 


۱۳۸۹/۸/۱۵

*Tenez moi

همه ی آدم های شاکی را ببینید. همه ی ما آدم های شاکی را بگویم بهتر است. از روابط‌مان، از دوری‌هایمان، از هیچ‌کس نیست که بفهمدهایمان معلوم است کجای کار می‌لنگد. اما باز آدم نمی‌شویم. نمی‌خواهیم بفهمیم و بخواهیم که همه‌چیز را پیچیده نکنیم. نمی‌خواهیم باور کنیم گاهی آن عضله ی پشت گردن که می‌گیرد - و همه می‌گویند عصبی‌ست - به خاطر این است که در آغوش نمی‌گیریم - به آغوش نمی‌رویم. آغوش‌ها همه جنبه‌ی سک.سی پیدا کرده‌اند. ترس از برای همیشه مرا دوست داشته باش. ترس دوست داشته شدن‌هایی نخواهند زیر بارشان بروند. آن چیزی که متورم می‌شود گاهی در گلوی همه‌مان، یا وقتی می‌افتیم پشت چراغ قرمز و دنده را خلاص می‌کنیم، یکهو از ارتفاعٍ کوتاه معمولی بودن پرت‌مان می‌کند پایین، همان بوسه‌هایی‌ست که دوست داشته‌ایم گاهی بر گونه‌ی کسی بگذاریم. همان یک لبخند ساده و عمیق به یک دوست دوره‌ی دبیرستان، به یک همکار در محل کار سابق، به یک زن با سبد خرید‌ش در فروشگاهی بزرگ که تا قفسه‌ی گم و گور نواربهداشتی‌ها راهنمایی‌مان می‌کند، به یک مرد جا افتاده که نوبت نانوایی‌اش را می‌دهد تا در سرما نلرزیم، به مرد جوانی که سر راه‌اش از کانتر کافه سفارش‌مان را می‌آورد تا از جا بلند نشویم. همان دوست‌ات دارم‌هایی که نگفته‌ایم و زخم شده‌اند حالا. همان دلم می‌خواهد با تو برقصم‌ها، همان دلم می‌خواهد دستم را بگیری‌ها و همان فقط همین یک لحظه را به من توجه کن‌ها. آدم ها می‌روند. می‌آیند. همه را می‌بینیم و به روی خودمان نمی‌آوریم. چون از بچگی به ما گفته‌اند دل آدمیزاد گاراژ نیست که هر کسی از درش تو بیاید.
روزگار خوبی نیست. آدم‌ها تنهایی‌شان را بغل کرده‌اند و فکر می‌کنند همه‌ی کس و کارشان است. برای همین است که با دست و نگاه و سر و اشاره هم‌دیگر را می‌رانند از خود و غصه‌ی تنهایی‌شان را می‌خورند. برای هم حرف در می‌آورند و ذهن‌های بیمارشان را می‌گذارند بدون دوا و درمان،  تا بپوسد. تا بشوند آدمٍ دزدکی نگاه کردن و سرک کشیدن به محیط‌های خصوصی و عصبانیت از خوش‌حالی دیگران. دور خودشان را پر می‌کنند از رازهایی که شکنجه‌شان می‌دهد و همه را در حال هجوم می‌بینند.
روزها راحت‌اند اگر نخ‌های بین‌شان را نپیچیم به هم. زندگی همین روزهاست، نه آن‌هایی که قرار است بیایند. پس به سادگی همین جمله: نزدیک‌تر بیا، دوست دارم بغل‌ات کنم.

* مرا در آغوش بگیر

۱۳۸۹/۸/۱۰

به آنکه دوری گزیده، بی دوستی


گیرم تلفن را جواب ندهی، گیرم این‌بار دلم نخواهد اس.ام.اس، گیرم این‌بار بگذارم به اختیار خودت؛ که بگذاری صدایم بپیچد از لا‌به‌لای خطوط نامرئی تلفن یا نه، گیرم این باران و این هوا مرا  به یادت نیاورد، گیرم که خودخواسته فراموش کرده باشی آن روزهای گودو و ری‌را و ... دیگر چه؟ چرا یادم نمی‌آید؟ چرا فراموشی‌ات به من سرایت کرده است؟
بگذریم.
گیرم همه‌ی آن‌چه که از من مانده یک اسم باشد در فهرست فراموش‌خانه‌ی تلفن‌ات و یک شماره که به هیچ دردی نخورد. اما همه‌ی این‌ها دلیل نمی‌شود که این هوا، این باران و این سرمایی که می‌خزد و می‌لرزاند و مورمور می‌کند، مرا یاد تو نیندازد و دوست نداشته باشم بنشینیم و یک دل سیر سید بخوانیم. یا یادداشت‌های احمدرضا را که از بانویی بگوید با پالتوی قرمز. از پیاده روهای خزان‌زده‌ی پاریس و برگ‌های زردی که می‌چسبند به رطوبت پیاده‌رو. که سید بگوید:
پناه بر تو ای فهم فراموشی
حالا بيا برای رسيدن به آرامش
نزديک‌ترين نام‌های کسان خويش را به‌ياد آوريم
و ما به هم نگاه کنیم و بدانیم چه نام‌هایی که از خاطرمان نمی‌گذرد. چه نام‌هایی که از هم نمی‌شناسیم و هنوز، نه تو می‌توانی مرا به درستی ببینی از پشت شیشه‌های عینک ات و نه من از پشت دودهای مکرر و آبی رنگ. 
اما می‌شود که من وسط یک روزٍ بی‌ربط یاد عینک تو بیفتم و تو بنویسی شال قرمز در دود کافه. می‌شود تو برایم سطر سطر بنویسی و من گریه‌ام بگیرد اما هنوز نزدیک‌ات باشم.
می‌دانم نمی‌خواهی. می‌دانم صادقانه‌ترین حرف‌هایت همان‌ها بود که آخرین بار نوشتی. اما نمی‌دانم در این روز پاییز طوسی رنگ که مرا هی یاد تو می‌اندازد، چرا دست‌ات نمی‌رود روی دکمه‌ی سبز رنگٍ گوشی خارجی‌ات تا با آن صدای آشنا بگویی سلام مادمازل.

۱۳۸۹/۸/۱

Qu'un peu d'amour



مارک آریان از صبح دارد می‌خواند. هی به «شقی*» می رسد و اشک توی چشم و دلم جمع می‌شود. بغل‌اش کرده بودم. تا آخرین ساعت‌های رفتن‌اش هنوز داشت کار می‌کرد. بغل‌اش کرده بودم و مارک داشت می‌گفت «شقی، شقی» و من در همان مستی، گریه‌ام گرفته بود. نمی‌دید. اشک‌هایم قلپ قلپ می‌ریختند روی صندلی. چشم‌های او اما به مانیتور بود. گفت « می‌دانم دلت تنگ می‌شود اما نمی‌گویی. نمی‌گویی تا به من خوش بگذرد» و یک قلپ دیگر چکاندم. از این‌همه که می‌خواند مرا؛ خط به خط نه، واژه به واژه و همه‌ی هجاهایم را از بر بود. ترانه عوض شد. مرا بوسید و گفت« الو، سٍ موا**»
...
تا یک زمانی، داستان‌های آغاز، آغازٍ رابطه‌ها، خود داستانی‌هایی بودند تعریف کردنی. می‌نشستیم دور هم و تعریف می‌کردیم از آغازهایمان. از اولین نگاهی که با منظور انداختیم به آن آدم‌ها، از اولین کلمه‌های لکنت‌دار برای فهماندن این‌که «هی! دوستت دارم. حواس‌ات هست؟» حالا اما، دیگر برای کسی جذاب نیست انگار. دیگر کسی از آغازهایش نمی‌گوید، دیگر نمی‌خواهند آغازها را بشنوند. آدم‌ها لذت‌هایی را که می‌توانند به خودشان بدهند ترک کرده‌اند. برای خوش‌حال نگه داشتن خودشان، آن آدم عزیزشان - که به فرض حتا حالا نیست - تلاش نمی‌کنند. می‌خواهند زندگی تقدیم‌شان کند و چون نمی‌کند پس بروند با خیال راحت فاز «این زندگی چه‌قدر بد و اخ است» بگیرند و بگذارند وقت بگذرد تا دمٍ مردن. من اما هنوز، صبح‌هایی را دارم که به محض باز کردن چشم‌ها، داستان آغازم را به‌یاد می‌آورم و روزم ستاره باران می‌شود.

*به فرانسوی: عزیزم
**به فرانسوی: الو ، منم

۱۳۸۹/۷/۳

تو که چشمات خیلی قشنگه

از صبح تا حالا بیش‌تر از بیست بار این آهنگ را گوش داده‌ام. هی می‌خواند و تمام می‌شود، باز می‌پرانم‌اش از اول. رقیق‌ام می‌کند. لبخند می‌زنم، احساساتی می‌شوم و دلم می‌خواهد همه را بغل کنم. از این احساساتی شدن‌ اما، کسی چیزی نمی‌فهمد. مثل مواقع مستی‌، که دیگران می‌بینند منٍ اخمو، تبدیل می‌شوم به یک بی هوا بخند که  قهقه‌اش بند نمی‌آید. همان موقع هم مثل حالا، نمی‌توانم بروم و این آدم‌ها را بغل کنم، و بهشان بگویم همه‌شان برایم مهم‌اند. آدم‌ها زیاد دوست ندارند این جور حرف‌ها را بشنوند. دوست ندارند برای دیگران مهم باشند. یا حداقل این طور وانمود می‌کنند. طوری نگاه می‌کنند که انگار از تیمارستان آمده‌ام، یا دارم دروغ می‌گویم. پوزخند می‌زنند و یک جور خاصی می‌گویند« مرسی» که آدم از خودش و احساس‌اش خجالت بکشد. کاش من هم خواننده بودم  و به همین راحتی و زیبایی می‌توانستم بگویم « می‌دونستی که چشامی، همه ی آرزوهامی» و کسی نمی‌توانست پوزخند بزند.
این ها را گفتم که بدانید این آهنگ می تواند کاری کند که حتا من این جوری بشوم. وگرنه نگران نباشید؛ هوس خوانندگی به سرم نزده‌ است.

۱۳۸۹/۶/۲۳

چینی بندزن

بچه که بودم، قبل از هفت‌سالگی، یک مردی می‌آمد در کوچه‌مان و داد می‌زد «چینی بندزنی‌یییییه» یادم می‌آید که دو-سه بار مامان، کاسه و بشقاب خیلی عزیزی را داد ببرم بند بزند. آخرین بارش، سر پیرمرد خیلی شلوغ بود. همسایه‌ها کاسه‌-بشقاب‌هاشان را آورده بودند برای بند زدن. پیرمرد دوتا آجر از کنار دیوار روبه‌رویی برداشت و گذاشت کنار بساط‌اش و به من گفت بنشین. می‌دانست تماشا کردن کارش را چقدر دوست دارم. هر کاسه، بشقابی را که برمی‌داشت می‌گفت «اگر گفتی این مال کدام همسایه است؟ اگر گفتی آخرین بار تویش چی ریخته‌اند؟» 
محله‌مان را که عوض کردیم، دیگر از چینی بند زن خبری نبود.
آن‌وقتها، آدم‌ها از سر رابطه‌ها نمی‌گذشتند. اگر ترک برمی‌داشت، اگر تکه می‌شد، می‌بردند، می‌دادند یک نفر عاقل‌تر رابطه را بند بزند. یا خودشان دست به کار می‌شدند و بندش می‌زدند. هم‌دیگر را از پشت چند ماه و یک سال هم که می‌دیدند، دست می‌انداختند روی شانه‌های هم، و لبخندهای عمیق تحویلٍ هم می‌دادند.  آن وقت‌ها انگار، هنوز آدم‌ها بلد بودند از هم گلایه کنند و بار دل‌شان را سبک کنند، نه مثل حالا که لال‌مانی بگیرند تا حرف‌هایشان در دلشان بگندد. و آن گند یک‌هو بزند بالا و دیگر بند نیاید. بند زدن هم‌، دیگر در کار نیست. ول می کنند، می روند پی کارشان و آواره می‌کنند آدم را. آواره می‌شوند.
برای همین است که حالا، این همه آواره داریم در شهر، که دنبال دوست می‌گردند. که گاهی دل‌شان هوای یک آدمی را می‌کند که وقت بغض ، فقط به یک اشاره بفهمد باید بیاید، دستت را بگیرد، سرت را بغل کند و بگذارد گریه کنی. و بلد باشد چه جوری نوازش‌ات کند که گریه ات بند بیاید، تا بعدِ گریه شبیه قورباغه نشوی.

۱۳۸۹/۶/۹

* Je n’oublie rien de rien

چه می‌شود گفت از حس‌هایی به شدت زنانه؟ چه طور می‌توان گفت؟ چه طور می‌توان نوشت از حسی که به هرزگی قضاوت نشود؟
سه سال دیگر مانده تا سی سالگی. این یعنی تمام شدن. تمام شدن همه ی جلوه‌هایی که فکر می‌کرده ای داشته‌ای؛ اغواگر و وسوسه‌انگیز. یعنی پریدن عطر جوانی از روی پوست. یعنی دیگر دنیا، برای یک لحظه بوسیدن‌ات نمی‌ایستد از حرکت. دیگر جوانی کردن و خامی معنا ندارد. دیگر آن دل دل کردن‌های هراس‌ناک و پر‌هیجان، آن «نکند کسی عاشق‌ام شده باشد و نفهمم» ها، آن «یکهو عاشق کسی شوم و حواسم نباشد‌» ها، آن «چه دل‌هایی که هنوز نباخته ام» ها دارد تمام می شود.
و این مرز است. مرزی ترس‌ناک میان یک زن ساده ی کامل بودن، و سر‌زنده و شاداب اما جا افتاده و کم کم پا به سن گذاشته شدن.
این کلمه‌ی «جا افتادگی» اما مغزم را می خراشد.

*چیزی را فراموش کرده ام


۱۳۸۹/۶/۳

برای روزهایی که باید بیایند

بر سر رنگ‌ها بحث نمی‌کنم. دیگر زیاد فرقی نمی‌کند. خواسته قلبی ما حتا نه برای آزادی، برای آن‌که به روز‌هایی برسیم که همدیگر را دوست داشته باشیم. که وطن معنا داشته باشد، که افتخار باشد. که دل بتپد برای کسی که هم‌وطن نامیده می شود. نه حتا برای دموکراسی، فقط برای آن‌روز که زن عیب نباشد، عورت نباشد، شکمِ بچه زا نباشد. خار در چشم نباشد و اسباب گمراهی نباشد. برای روزی که بی نگرانی دست در دست مردان بگذاریم و زندگی کنیم و عقب افتادگی ذهنی‌مان درمان شود. نه برای پایین کشیدن استبداد حتا. برای پایین آمدن خودمان از جایگاه قدرقدرتِ پر شوکتِ استبداد زده‌ی ذهن‌مان، برای فراموش کردن«یا جایِ من است یا جای تو»، برای پذیرفتن هم‌دیگر، همین‌طور که هستیم. برای پذیرفتن هم به عنوان انسان.
برای همه‌ی چیزهای ساده ای که شعار ندادیم برای‌شان، که کمتر به ذهن‌مان رسید، پیشنهاد می‌کنم هر از گاهی «یه روز خوب میاد» را گوش بدهیم در آرزوی روزی که «بعد از این همه بارون خون، بالاخره پیداش بشه رنگین کمون»

۱۳۸۹/۶/۱

زنده رود

چند روز است هوای چهارباغ به سرم زده. هوای نقش جهان. هوای راه رفتن روی سی و سه پل و خسته نشدن. کنار زنده‌رود نشستن به وقت غروب و تماشای رقصان نور در آب. قدم زدن کنار رودخانه تا پل خواجو و شنیدن صدای مردانی که می‌خوانند. کوچه‌ها و خانه‌های قدیمی، تیرهای چوبی چراغ و دوچرخه‌هایی که منتظر سوارشان هستند. و آن جادوی عجیب که در هواست. در خیابان‌هاست و حتا از درختان می‌بارد. مسجد عتیق و شیخ لطف‌الله و مسجد شاه. دوباره وقت، وقت اصفهان است.

۱۳۸۹/۵/۲۶

روز و شب را می شمارم

با آب و تاب بسته‌ی نانِ گردویی تازه‌ام را از توی کشو در می‌آورم. پنیر هلندی محبوبم را باز می‌کنم. تکه‌ای نان می‌برم و... شت. «چرا توی نان گردویی باید پر از کشمش باشد؟ چرا رویش ننوشته‌اند نان کشمش با گردو؟ همه چیز در این مملکت همین طور است.» آن‌قدر ورِ غرغروی ذهنم - بی توجه به موزیکی که از هدفون‌ها به گوشم سرازیرند- غر می‌زند که می‌رساندم به «این مملکت اصلن جای ماندن نیست» و اخم‌هایم را گره می‌زند در هم. ناگهان صدای ناظری می‌خواند: در هوایت بی‌قرارم روز و شب...
لبخند می نشیند روی لبم. شیدا می‌شوم و غرغرها محو می‌شوند.
مرسی آقای ناظری.

۱۳۸۹/۵/۲۵

اندر احوالاتِ کچلی

کاش همه ی مشکلات آدم، مثل کچلی حالای من بود؛ که می دانم روزی موهایم بلند خواهند شد، آنها را بالای سرم خواهم بست، و در پایان روز وقتی کلیپس را از سر باز کنم، موهایم پریشان و خوشبخت، بر روی شانه هایم خواهند ریخت

۱۳۸۹/۵/۲۴

برچسب های این پست قاطی و کاملن درست اند

حالا زیاد شده‌اند. ادبی‌اش می‌شود امروزه. آدم‌هایی که می‌گویند دوست‌اند. با یک گردن کجی از تو می‌پرسند «یعنی من دوست تو نیستم؟» و نمی‌توانی بگویی نه. نمی‌توانی بگویی دوستی این نیست که تو بنشینی و گوش بدهی به من  که چه می‌گویم. من هم گاهی نیاز دارم بشنوم. نیاز دارم تو بگویی و نظر بدهم. دلدار‌ی‌ات بدهم، نواز‌ش‌ات کنم، یا حتا مخالف‌ات باشم.
...
تهِ دلم می‌خواست بگویم نه. بگویم یک جوری‌ام می شود از آن آدم‌ها. نمی‌توانستم. نباید می‌گفتم. گفتم آره. گفتم کار خوبی‌ست. راست‌اش را بخواهی، خودم هم اگر بودم، همین کار را می کردم. تو هم که این‌جا را می‌خوانی، به روی خودت نیاور، به روی من هم نیاور که من دلم می‌خواسته بگویم نه و گفته‌ام آره.
گفتی این‌جا را خیلی‌ها می‌خوانند. اولش خوشحال شدم. یعنی بیش‌تر از ۴-۵ نفر؟ اما وقتی گفتی که ری‌اکشن نشان می‌دهند به نوشته های من، ری‌اکشن هایی که به تو برخورد می‌کند، بدم آمد. می‌بینی؟ زیاد دیگر دستم نمی‌رود بنویسم، که اگر نا‌نوشته مانده و می‌ماند این‌جا، از بی‌حرفی نیست. می‌دانی که چه‌قدر آدم کم است دور و برم و همه ی حرف‌ها را هم نمی‌شود به تو گفت.
باید بروم از این‌جا. باید بروم یک جای دیگر بنویسم که بتوانم همه‌ی حرف‌هایم را مثل قبل بریزم توی صفحه‌های خالی. آن‌هایی که مرا می‌شناسند می‌دانند، حرف های نزده‌ام بغض می‌شوند در گلو، و اشکِ درشتِ  توی چشم مانده که بیرون نمی ریزد. من می‌مانم و چشم درد. من می‌مانم و گلویی که کمی متورم شده است.

۱۳۸۹/۵/۱۸

این‌طور آدمی که من‌ام



تازگی بیش‌تر پیش می آید. موقعیت‌هایی که به سرعت پشیمان‌م می‌کنند از واکنش ها و رفتارهای خودم. مثل وقتی که با یک آدم نشسته‌ام در ماشین و مدام حرف می‌زنم. با شور و اشتیاق و خنده خاطره تعریف می‌کنم و اظهارنظر می‌کنم. بعد آن آدم،  بدون واکنش فقط می‌شنود و انگار صدای من مثل صدای بوق و موتور بقیه ماشین‌ها، صدایی اجتناب ناپذیر باشد. گاهی ترمز از دستم در می‌رود. یعنی حقیقت‌ش، ترمزی در کار نیست. و اینجور وقت‌ها فکر می‌کنم که کاش بود. بابک می گفت آدم برای احساس‌ش هم باید ترمز بگذارد.
گاهی احساس می‌کنم یک آدمی خیلی صمیمی است. یک آدمی خیلی می‌فهمد چه می‌گویم. یک اشاره‌اش کافی می‌شود. تلفن جواب ندادن‌ش، پیدا نبودن‌ش، نگاه‌های دورش برایم بی اهمیت می‌شوند. و واقعیت این است که همان موقع من خیلی چیزها را نمی‌دانم. یا می‌دانم و نمی‌گذارم احساسم دست‌کاری شود. این جور وقت ها احساس حماقت می‌کنم. از آدم‌هایی که باعث می‌شوند احساس حماقت کنند بدم می‌آید. مثل دختر بچه‌های طرد شده ی دماغو، فین فین کنان می‌روم یک گوشه‌ای، خودم را می‌سپارم به  ور ِ سرزنش‌گر ذهنم و نمی‌توانم به آن‌همه چرایی که می‌پرسد جواب بدهم. منتظر می‌نشینم همان‌جا، فین فین و سرخی دماغ بعد از گریه‌ام که تمام شد، دوباره می‌پرم وسط و با حرارت و شوق عاشق آدم‌ها می شوم.
...
وقت‌هایی مثل این، خودم‌ام را دوست ندارم. دوست دارم آدم‌ها را بغل کنم و بگویم خواهش می‌کنم بگذارید خودم را دوست داشته باشم.

۱۳۸۹/۵/۱۲

این جا کجا‌ست؟

آن‌قدر عصبانی‌ام از آدم‌ها، آن‌قدر منزجرم که بهتر است چیزی ننویسم. بروم یک گوشه بنشینم ، چای‌ام را بخورم و توی دلم فحش بدهم به زمین و زمان. از  «خ» یک دست شروع کنم و آن آخرها هم شاید به اسکارلت یوهانسن برسم. 

۱۳۸۹/۵/۱۰

وجه تسمیه - یا روز هایی که با تو زیبا ترند

بنا به اتفاقی مبارک، چند روزی را موقتن با هم زندگی می کنیم. غذا می پزیم، خانه را تمیز می کنیم، حرص‌های مشترک می خوریم و همه ی کارهایی که می شود مشترک انجام داد. دراز می شویم جلوی تلویزیونِ از همه جا بی خبر و فیلم می بینیم. و آخر شب، می رسیم به نقطه ی تفاوتمان. عادت او به شب بیداری و عادت و اجبار من به خواب. و البته عادت مشترک تنها خوابیدن.
من به اتاق خواب می روم و سرم به بالش نرسیده می خوابم. او با مهربانی بالای سرم می آید و می گوید« می شود نخوابی؟» نمی توانم جواب بدهم. خواب از دهانم بیرون می پرد و باید آن‌قدر غلت بزنم تا باز خواب بیاید و ببردم تا صبح. 
گرگ و میش هواست که با صدای دکمه های موبایل‌ش بیدار می شوم. دلم می خواهد غر بزنم. دلم می خواهد بگویم صدای موبایلت بیدارم کرده و من کلافه ام. کلافه از اینکه باید ساعت هفت بیدار شوم و یک ساعت رانندگی کنم تا محل کار. و تو آن موقع خوابیده ای. غلت می زنم و سعی می کنم باز بخوابم.
ساعت هفت است. نیمه خواب و نیمه بیدار از جا بلند می شوم. لباس می پوشم و آماده ی رفتن می شوم. کلافه‌ی خواب آلودگی ام. نگاهش می کنم، آرام خوابیده و حتا بوسه ام بیدارش نمی کند. یادداشت عاشقانه اش روی کفش هایم کنار در، خواب را که هیچ، هر چه کلافگی در دنیاست از سرم می پراند و روزم زیبا می شود. 
برای همین است که نام‌اش را بهترین مرد دنیا گذاشته ام.

۱۳۸۹/۵/۶

بیمار انگاری

خشم دارم. از چی و کی نمی دانم. دلیل ندارد. آدم‌ها را دوست ندارم امروز. احساس می کنم آدم‌ها مهاجمانی خاموش هستند. دلم ناخن های بلندی می خواهد که چنگ بیندازم به امروز و صورتش را بخراشم. دلم می خواهد به بهانه ای دعوا راه بیندازم و حق با من باشد. دلم می خواهد ماشینِ امروز را به دیوار بکوبم. اخم کنم. گوشه گیر باشم و هیچ کسی جرئت نکند از کنارم رد شود. 
اما آن میانه ها، دوست دارم یکی ترسان و لرزان، با نگرانی از فوران ناگهانی خشم ام، آرام از من بپرسد « چرا اخمویی؟» و من یواشکی، بی آنکه کسی ببیند با گوشه‌ی لبم بهش لبخند بزنم و بگویم «همین جوری» 


۱۳۸۹/۵/۲

روزهای آدامسی

از آن وقت‌هایی‌ست که هیچ‌چیز خوشحالم نمی‌کند. نه که ناراحت باشم، نه که غمگین باشم، فقط هیچ چیز خوش‌آمدنی و جذابی در ساعت‌هایم سرک نمی‌کشد. نه کله ی کچلم، نه دامن نازک و خنکی که پوشیده‌ام، نه دانه ارزن‌هایی که در پاسیو از آب اسپیلت‌ها تغذیه کرده‌اند و سبز شده‌اند.
قدیم‌ها، ما به پاسیو می‌گفتیم حیاط خلوت. یک جای بدون سقف که خیلی شخصی بود و می‌شد توی آن بازی کرد. توی خانه‌ی ایرانشهر، جایی که بابا مدت ماموریتش را آنجا زندگی می‌کرد، یک حیاط خلوت داشتیم که راه داشت به خانه ی بغلی. خانه‌ی علی و خانواده‌اش، که تنها هم بازی من در آن شهر گرم بود. دشمن‌مان هم یک پسر موبور ِچشم سبز بود که برای توصیف بدجنسی‌اش می‌گفتیم ملخ می‌خورد. قیافه‌اش هنوز یادم هست. از آن چشم‌های بدجنس داشت و از ما بزرگ‌تر بود. نامش اما از خاطره‌ام پاک شده است.
فکر می‌کنم جرقه ی اصلیِ اینکه از پسرها و مردهای بور خوشم نیاید از همان‌جا زده شد. از همان وقتی که آن موبور ملخ خور با یک تسمه در دستش در فاصله ای دورتر از ما بازی می کرد و من و علی از او می‌ترسیدیم. علی موهایش مشکی بود. چهره‌اش دقیق یادم نیست اما احساس می‌کنم قیافه اش شبیه بچه مثبت‌ها بود.
توی زندگی قبل از مدرسه ام، یعنی تا جایی که زندگی واقعی یک بچه را می شود تجربه کرد، همیشه بهترین دوستانم پسر بودند. نه دختر بچه ی شیطان و پر جنب و جوشی بودم، نه سرکش و بلا. همین حالا هم که مانده‌ام بی دوست، بهترین دوستانم پسرانی هستند که از قدیم یا حتا همین جدیدترها با آنها آشنا شده‌ام. و حالا، این خلاء پر نشدنی، این نیاز به یک همجنس ساعت‌هایم را کش می‌آورد. عصرهای پنجشنبه و جمعه ام را میدوزد به خانه و کسالتش را هل می دهد به هفته ی جدید.
الان، که نشسته ام و لابلای خاطره های کودکی‌ام، پیِ  ردی از نام دختران می‌گردم و  پیدا نمی‌کنم، دلم می‌خواهد که کاش یک دوست پیدا بشود، که همین‌طوری از اولش قدیمی باشد؛ با خاطرات و درد‌های نسبتن مشترک. و بداند اینجور وقت‌های مرا چه جوری تازه کند با بودن‌اش.

۱۳۸۹/۴/۳۰

پرگویی های بعد از روز تولد


روز تولدم، روز گرمی بود. پر از درد جسمیِ اجتناب ناپذیری که عصبی‌ام می‌کرد و عدل خورده بود به دیروز. هوای گرم و کثیف، گوشواره‌ای که گوش‌هایم را می‌خاراند، بی‌حوصلگی، میل عجیب به تنها بودن، میل بیشتر به دیده شدن، نیاز به مورد نوازش قرار‌گرفتن و احساس «همه خفه شید امروز، روز من است» ، دست به دست هم داده بودند تا زهرماری ترین روز تولد این بیست و هفت سال را ببینم.
من از آن آدم‌هایی نیستم که بگویم «وای هر روز باید مثل روز تولد باشد» و از این خزعبلات. آدم به نظرم یک روز را در طول این همه روزهای سال دارد تا با قیافه‌ی حق به جانبی به همه نگاه کند و پیش خودش بگوید امروز مال من است، می‌فهمید؟ و حرص بخورد از این‌که هیچ کس محل سگش هم نمی‌گذارد.
و چه‌قدر دلم می‌خواست  این شهر بزرگ ، به‌جای آن‌همه پیاده رفتن در خیابان‌‌ها و با درهای بسته روبه‌رو شدن‌ها، به جای آب معدنی شوری که گران فروختند، به جای سر و صدا و راننده تاکسیِ نفهم، یک گوشه‌، کافه‌ای داشت که می‌رفتیم با صالح، می‌نشستیم. آبجویی خنک می‌نوشیدیم به سلامتیِ من، و این تفریح کوچک و پیش پا افتاده برایمان آرزویی دور نمی‌شد.
قدردانی می‌کنم از همه‌ای که در یادشان بودم. از بعضی‌ها که بدون اس ام اس، بدون پیغام در فیس بوک، با کمی پشتِ خطِ اشغال تلفنم ماندن، با تماس و شنیدن صدا و با بوسیدن و در آغوش گرفتن‌ام به من تبریک گفتند. 
بیست و هفت ساله شدم به سادگی و این، اتفاق بزرگی نبود. همین.


۱۳۸۹/۴/۲۹

اندر مناسبات تبریک گفتن روز تولد

یکی از دردهای نانوشته‌ی روز تولد، کم کم ندیدن و نداشتن دوست صمیمی‌ست، در طی سال‌هایی که اضافه می‌شوند به عمر. این‌که تا دو-سه سال پیش‌تر از این، دو تا دوست صمیمی داشته‌ام که از تبریک‌شان خوشحال شوم، دوستانی هم‌جنس و هم‌ فضای خودم. که بتوانم شب تولدم بهشان بگویم آرزوی مرگ دارم. که گریه‌ام می‌گیرد، که سرگردان و سرگشته می‌شوم و پریشانی بی‌سبب دچارم می‌کند. دوستی که نزدیک باشد و از همه مهم‌تر دختر باشد.
سالِ پیش دوری افتاده بود و هنوز باور نداشتم. دیر باور کردم و با درد. امسال اما از همان دیروز می‌دانستم که نیست. اما تبریک تولد آن آدم، که روزی مهم بوده، هنوز مهم بود. که چه‌طور می‌گوید. با چه کلمه‌هایی. با چه حسی در صدایش. با چه نگاهی که به آدم می‌اندازد.
تیر خلاص را خوردم. همکار گفت: «تولدش است. برو بغلش کن.» و آن آدم آمد و دست‌ش را گذاشت روی سرم گفت: «آخیش! یعنی تیرماه تمام شد؟»
بگویید سطحی. بگویید احساساتی. بگویید جلب توجه کن. یا هر چیز دیگری. این آدم در طول این سیزده سال که درست و حسابی تبریک نگفته بود یک طرف، تبریک امسالش یک شاهکار بی‌نظیر بود.
و بدانید و آگاه باشید که صرفن تبریک گفتن و شنیدن منظور نیست. شاید بعضی‌ها بفهمند چه می گویم. یعنی خواهش می‌کنم یک نفر بفهمد.

۱۳۸۹/۴/۲۸

سین و الف؛ حکایت ویرانی

سنگین است. نه آن سنگینیِ دم‌دمه‌های روز تولد. نه آن یک سال گذشت و چه بودی ها. نه آن پارسالِ به زور خندیدن در روزهای عزادار.
شنیده‌ام دو تا دوست، دو تا آدمِ خیلی عزیز، دارند و می‌خواهند و انگار باید از هم جدا شوند. شنیدن‌ش زیاد سخت نبود، اما حالا که ته نشین شده، حتا همین احتمالِ به انجام نرسیده، دارد قلبم را می‌ترکاند.
دختر؛ خوابت را دیده بودم در آن شهر. شهری که می‌گویند شهر عشاق است. خسته نبودی. آزرده نبودی. حتا چشم‌هایت اشک نداشت، مثل اغلب وقت‌هایی که دیده‌ام در این دو سال. برق شادی بود در چشمت، لبخند روی صورت قشنگت. و مثل همیشه مهربانی از درونت می تراوید. لباست برق می زد. دستت را دور بازوی الف حلقه کرده بودی و در شادترین لحظه‌ای که تا حالا ندیده‌ام از تو، می‌خندیدی.
الف خوشحال بود. آن مهر و آن انرژی عجیبِ همیشگی از چشمانش بیرون می ریخت. زد روی شانه ی صالح و گفت همه چیز درست شد.
همیشه با خودم فکر می‌کردم شما دو نفر، با این همه انرژیِ مجذوب کننده که یک لحظه‌تان، یک نگاه و یک فشردن دست‌هاتان، برای ویران کردن یک زندگی کافی‌ست، شماها که آن قدر مهر از چشمان غمگینتان بیرون می ریخت و آدم را هزار بار دور خود می‌چرخاند و گیج می‌کرد، چرا آن‌همه که باید خوشحال نیستید کنار هم؟ همیشه می‌گفتم که شما می‌توانید خوشبخت ترین زوج‌های دنیا باشید. اما نبودید انگار. از وقتی لوسالومه و نیچه آمدند، دیدم که آن مهر و آن انرژی یکجا جمع شده ی بی‌مصرف مانده دارد برای آن‌‌ها خرج می‌شود. اما مرهم نبود. کافی نبود. 
نمی‌دانم چرا خواب‌ام چپ درآمد. از تصور رنج تو و آن پریشانیِ الف، تا صبح، خواب هواپیمایی را می دیدم که من و تو و الف را به بلژیک می‌برد و آنقدر کوتاه پرواز می کرد که بال‌هایش به ماشین‌ها و خانه‌ها می‌خورد و همه چیز را ویران می‌کرد. نمی‌دانم چرا در یک شب، هم‌زمان، من و صالح خواب تو را دیدیم و تو همان‌وقت‌ها در پریشانی دست و پا می‌زده‌ای. حتا نمی‌دانم اینجا که رسیده‌اید چرا و چطور و اصلن خوب است؟
دوستتان دارم. تو را که اولین آغوشِ گشوده در زندگی جدیدم بودی. مهربانی پر‌سخاوتی که طلب‌کار نبود. که سهم نمی‌خواست. و مرا پذیرفت. درست در زمانی که حس می‌کردم برای پیدا شدنم در جمعیت جدیدی از آدم‌ها، حتمن کم می آورم.
و تو را الف. که آن انرژی در صدا و نگاه‌ت، در خانه ی کوچولوی تان که آنقدر گرم و دوست داشتنی بود. و امن بود. انگار همیشه حامی باشی و احساس نشوی. صمیمی باشی و توی ذوق نزنی. غربیه باشی و پذیرا برای هر چندتا آدمی که یکهو پشت در خانه تان ظاهر شوند.
حالا حرف جدا شدن است. ویران شدن یک زندگی که از عمق‌اش هیچ نمی‌دانم. فقط آن عشق را که در نگاه شماها، در بوسه هاتان، در آغوش‌تان که گاهی باز می‌شد برای هم می شناسم و شماها را با درک و دیدارِ ناقص خودم. که جداییتان، احتمالن مرا هم ویران می کند.

۱۳۸۹/۴/۷


بالاخره شد. اینجور وقت‌ها می‌گویند «طلبید». آن شهری که همیشه تعریف‌ش را از دیگران می‌شنیدم. که می‌گفتند شهر عاشقانه‌هاست. شهر غروب‌ها و شب‌هایی که سعی کن تنها نروی، تنها نباشی. جایی که شنیده‌ام کافه‌های کنار خیابان‌ش هوش از سر آدم می‌برد و شب نشینی‌هایش تمامی ندارد. شهری که مردان میانسال‌اش در کنار کافه ‌ها تخته نرد بازی می کنند و آبجو می‌نوشند و خوشحالند.
داریم می رویم. من و مرد آفتابی، وسایلمان را داریم جمع می‌کنیم تا به غروب‌های عاشقانه و صبح‌های سرحال آن شهر و سنگفرش‌هایش که شنیده‌ام خیلی قشنگ‌اند، آغوش باز کنیم.
پیش به سوی زمزمه های مستی و پیش به سوی استانبول شهر رویاها.

۱۳۸۹/۴/۶

Lost Control

تازگی‌ها پیدایش شده. دارد حرف می زند. ابراز ناراحتی می‌کند. از آن ناراحتی‌هایی که نیاز به آغوش ندارد. از آن غرغر‌هایی که نمی‌خواهد عذرخواهی بشنود. می‌خواهد راحت باشد و همه ی حس‌هایش را، حتا آن‌‌هایی که باعث خجالت‌اند، بگوید و فهمیده شود. یعنی آن «او» که مخاطب است بشنود و بفهمد. و نگوید تو از همه چیز زود ناراحت می‌شوی. 
دارد نیشگون می گیرد مغزم را، که «این ماسک بی اعتنایی و روشنفکری به تو نمی آید»،که «می‌دانم یک‌روز بالاخره خسته می شوی»، که این «به من چه‌ها» و «برایم مهم نیست‌ها» یک‌روز می شود بلای جان‌ات. بلای جان او. 
گریه می کند. می گوید جریحه دار شده از یکی - دو جمله و برای هیچ منطقی جواب ندارد. فقط سرش را تکان می‌دهد که یعنی خودم می‌دانم و باز گریه می‌کند. میان گریه‌هایش، دلش می‌خواهد آن گذشته را کم‌رنگ کند و می‌داند که نمی‌تواند. می‌داند که نامردی است.
زنٍ نق نقوی حسود و بی منطقٍ درونم است. از صبح تا حالا امانم را بریده و آن سوتَرَک، منِ  متشخص و منطقی نشسته و آرام آرام دلداری‌اش می‌دهد. حرف می‌زند و از او می‌خواهد آرام باشد. می خواهد همه چیز را با عینک روشنفکری ببیند و متمدن باشد، و پذیرنده و قابل اعتماد. و همه‌ی چیزهایی که او واقعن نیست و نمی‌تواند باشد و آن‌طور بودن برایش خیلی سخت است.
من این میان، گاهی اشک توی چشمانم جمع می‌شود و گاهی لبخند می‌زنم، دلم می‌خواهد پیِ منطق و باکلاسیِ این بروم اما آن جیغ جیغوی جریحه دار شده را نمی‌توانم تنها ول کنم. خیلی دارد غصه می‌خورد.

۱۳۸۹/۴/۱

دارم می فهمم. این حالی که چند روز است بر من سایه می اندازد را تازه دارم می فهمم. آن صبح‌های خوب و سرمست از خواب بیدارشدن‌هایم، آن لباس پوشیدن شنگولانه و آن رسیدن به شرکت و لبخند و حال خوب و بعد، از میانه‌های روز شروع بغض حجیمی در گلو، اشک‌های پشت پلک معطل، احساساتی شدن‌های اغراق شده و در پایان غمگینی غریبی که از صبح هیچ نشانی نبوده از آن.
حالا می فهمم. این تعقیب اخبار باز دارد کار دستم می دهد. این هر روز صفحه را باز کردن و خاطره‌ی خردادها را خواندن، این اخبار زندانیان و قربانیان، این دوست های ناپدید شده و با فک‌های باژگون و جمجمه ی شکسته، با بدن مکعب شده در سردخانه و گلوله‌های ناشناس در قلب یافته شده، این‌ها دگرگونم می کنند. این تماشای دریدن هم دیگر به آشکار، این سلاخی شدن به مرور و آهسته مان پریشانم می کند.
و نگاه خسته و کم حوصله‌ی بعضی به مچ‌بند سبزم که : چه حوصله‌ای داری!
باید یک فیلتر بر اخبار بگذارم. باید کمی شیرجه بزنم در دنیای تبلیغات و رنگ و موزیک تا این غمگینی لنگر نندازد و نماند. تا این دلتنگی اغراق شده‌ام - که می فهمم گاهی مرد آفتابی‌ام هم حوصله‌اش را ندارد -کمی نرمال شود و دست از این دیوانه‌بازی‌ها بردارد.
برای احساسات‌ام که نتوانستم ریموت پیدا کنم، باید از خبرهای به‌روز و خاطره‌ی تلخ خردادها کمی دور شوم.


۱۳۸۹/۳/۳۱

اند یو مای لاو


Chris Rea می خواند در سرم از صبح تا حالا:

you my love
my sweet, sweet love
are what it's all because of

و من یادم می‌آید آن سال‌ها را که این آهنگ را می‌شنیدم و مای سوییت لاوی در کار نبود تا یادش بیفتم. این آهنگ را می‌شنیدم و آه کشان با خودم می‌گفتم دوره‌ی سوییت لاو داشتن‌ها و سوییت لاو کسی بودن‌ها گذشته آقای ری.
حالا اما دارم و خوش‌بختم. به همین سادگی.

۱۳۸۹/۳/۳۰

Timeless-Loneliness



مداد رنگی‌هایم را گذاشته‌ام جلوی چشم‌ام و هی نگاه‌شان می‌کنم. از آن روزهایی‌ست که دلم می‌خواهد صدای موزیک آن‌قدر زیاد باشد که تمرکزم را بگیرد و نتوانم به چیزی فکر کنم. اندوه بی‌سبب دارم. صدای موزیک می‌رود بالا. بالاتر، اما هنوز چشم‌هایم به مداد رنگی‌هاست و اشک‌هایی قلمبه که می‌خواهند بپرند بیرون. با خودم زمزمه می کنم «الیس الصبح بقریب» ؟؟؟
و جوابی ندارم.

۱۳۸۹/۳/۲۹

عاشقانه ها


«عزیزم بیا و از خود گذشتگی کن و با این مادرت پیمانی ببند از همان گونه پیمان ها که مصطفای من مرا به آن ترغیب می کند. بیا و زندگی را سخت نگیر حتی اگر بر تو سخت بگیرد و با تقویت روحیه تسلیم و رضا در برابر پرورگارت، محمد را به خدایش و خودت را نیز به هم او بسپار. بیا و خودت را در میان جزوه ها و کتاب ها و کلاس ها و تحقیقات و پژوهش ها آن چنان گرفتار کن که فراغتی نماند و اگر ماند سرت را به سرگرمی هایی گرم کن که شادابی ات را تضمین کند و رنجوریت را بکاهد. در یک کلام بیا و زندگی کن عزیزکم به کوری چشمانی که شادی را برای ما نمی پسندند. مبهوت مانده ای؟ حق داری من نیز وقتی این عهدنامه را امضا می کردم حال تو را داشتم اما مصطفی می گوید: زندان آن گونه که تو تصور می کنی برای من نفرت انگیز نیست و وقتی خوب فکر می کنم می بینم تحملش خیلی از لالمانی گرفتن و محرومیت از دیگر حقوق فطری خدادادی سهل تراست. می گوید: تنها دغدغه یک زندانی سیاسی، خانواده اوست و اگر بداند او مشکلی ندارد و زندگیش سخت نیست و رنج نمی کشد، تحمل زندان که امروز تاوان حق گویی و عدالت جویی و خدمتگزاری است، به واقع سهل می شود و حتی شیرین.» *

* پاره ای از نامه ی فخرالسادات محتشمی پور -همسر مصطفا تاج‌زاده - به فاطمه شمس


Head On

عاشقانه ها


یکی از نتیجه های عجیب جنبش سبز به گمانم نامه نگاری‌های زنان باشد به شوهران در بندشان.نامه‌هایی عاشقانه و صریح که از دلتنگ شدن خجالت نمی‌کشند، از بی‌تابی‌ها و اشک‌ها و آرزوها، از شادی‌ وصل‌های کوتاه و دیدارهای غیر خصوصی. خودم را که جایشان می گذارم؛‌نفسم بند می‌آید از تصور رنجی که می کشند و آن بار سنگین دلتنگی. این نامه ها را اما به فال نیک می‌گیرم و برای تمام زنان، باز در آغوش کشیدن همسران مبارزشان را آرزو می‌کنم.

«لحظه سقوط من درست همان لحظه کنده شدن هواپیما از زمین تهران بود. باران بی‌ملاحظه اشک. تو را می‌دیدم که پشت به من با ماموران به ناکجا می‌روی و خودم را که دست‌هایم را به پنجره‌های هواپیما می‌کشیدم و اسم تو را می‌خواندم و هی دورتر می‌شدم از تو. فایده‌ای نداشت صدا کردنت. هیچ کس، هیچ چیز کمک‌مان کرد و صدای‌مان را نشنید. من همان لحظه شکستم. بعد از آن هر چه نوشتم همه شرح آن شکستگی بود. شرح فرو ریختن . محمدرضا من واقعن دیگر نمی‌دانم باید چه بنویسم؟ باور کن که کلمه‌ها در دست‌هایم مبتذل شدند اینقدر که از دوری و تنهایی و حبس و تبعید نوشتم. به خدا خسته شده‌ام دیگر. نمی‌دانم جمله‌ها را چه‌طور بسازم که کم‌تر تکراری باشند. آدم‌ها هم خسته شده‌اند. دیگر حس و حال خواندن درد‌های من را ندارند. اما تو بگو! خودت بگو چه راه دیگری به جز نوشتن چه سلاح دیگری به جز کلمات در دستان سرد و خسته من مانده است؟ چه می‌توانم کرد جز این که باز هم از سر نو به تو بنویسم؟ این بار حتی نمی‌دانم کجایی؟ در کدام زندان؟ یا کدام سلول؟ نامه‌هایی که روانه ناکجا می‌کنم. روانه باد. تا شاید. شاید کلامی از ان به گوش‌ات برسد و بدانی که من هنوز ساکت ننشته‌ام. و نخواهم نشست. هیچ‌وقت محمدرضا هفت روز پیش به تو گفتم: هفت روز دیگر می‌شود یک سال. یک سال که هم‌دیگر را ندیده‌ایم. هفت روز گذشت و بیست و هفتم خرداد دوباره رسید. حالا درست یک سال است که تو را ندیده‌ام. سیصد و شصت و چهار روز است که دست‌های تو را، که چشم‌ها و لب‌های تو را، که خطوط خنده کنار پلک‌های تو را ندیده‌ام.
...
من بیست و شش سال بیشتر ندارم. گاهی فکر می‌کنم وقتی کسانی مثل پدرت را این‌طور له‌شان می‌کنند با ما جوان‌ترها چه خواهند کرد؟ من از بزرگ‌شدن می‌ترسم. می‌ترسم از روزی که سهراب‌ها و کیانوش‌ها و نداهای نسل من تعدادشان زیاد شود. می‌ترسم از روزی که عبدالله‌های بیشتری در انفرادی باشند. من از این موجوداتی که به هیچ اخلاق و آیین و مرامی پایبند نیستند مگر آیین حقد و کینه و نفرت، می‌ترسم. من از فکرهای پلید و کثیفی که از ذهن این انسان‌نماها برمی‌خیزد و نفرت را انتشار می‌دهد می‌ترسم. محمدرضا! برگرد! من می‌ترسم.»*

* قسمت‌هایی از نامه فاطمه شمس به همسرش محمدرضا جلایی‌پور


۱۳۸۹/۳/۲۶

این مرد را دوست دارم -۲


جنبش سبز، یک حرکت اجتماعی فراگیر است که هرگز خود را مبری از خطا نمی انگارد و با نفی هرگونه مطلق نگری شرک آلود، بر گسترش فضای نقد و گفتگو در درون و بیرون جنبش تاکید دارد. دیده بانی سیر حرکت و تحول جنبش از سوی همه فعالان و به خصوص صاحبان اندیشه و عمل امری حیاتی است که می تواند جنبش را از لغزش به ورطه تمامیت خواهی و فساد بر حذر دارد.

* بخشی از بیانیه هجدهم


این مرد را دوست دارم -۱



طبیعی است که متن پیشنهادی نتواند پاسخگوی همه سلیقه ها و مطالبات باشد. دلگرمی این همراه کوچک برای این معضل، راه حلی بود که تعدادی از رای دهندگان در آستانه انتخابات سال گذشته پیدا کردند. در زنجیره سبز میدان تجریش تا میدان راه آهن بودند کسانی که می گفتند میان بد و بدتر، بد را انتخاب می کنند و این انتخاب پیوستگی آن زنجیره محکم به‌یاد ماندنی را ممکن ساخت. اصلاح واقعی از همین تمیز و مسئولیت پذیری برای انتخاب این و یا آن شروع می شود.

*بخشی از بیانیه هجدهم



بریده ای گزارش یک هجوم، برای ماندگاری


در تماس تلفنی که حول و حوش ساعت یک بعدازظهر امروز با منزل پدری محمدرضا گرفته شد؛ بازجوی پرونده‌اش با او از پشت خط حرف زده بوده و از او خواسته که نیم ساعت دیگر جلوی مسجد ضرابخانه بیاید و پاسپورتش را تحویل بگیرد. پدر محمدرضا می‌گفت او از شدت خوشحالی بالا و پایین می‌پرید و سوت می‌زد و چشم‌هایش بعد از مدت‌ها می‌درخشید. ماشین پدرش را می‌گیرد و راهی می‌شود. بعد از گذشت نیم‌ساعت محمدرضا زنگ در خانه را می‌زند. پدرش از پنجره بیرون را نگاه می‌کند و به جزخود او کس دیگری را نمی‌بیند. بعد از باز کردن در با پنج مامورلباس شخصی عظیم الجثه مواجه می‌شود که به گفته خودش از هر گونه ادب و نزاکتی بی‌بهره بودند. این پنج نفر بدون اجازه و با وحشی‌گری و بی‌ادبی وارد خانه‌ای می‌شوند که در آن زنان حجابی به سر نداشتند و به خود اجازه دادند که وارد تک تک اتاق‌های خانه من‌جمله اتاق خواب پدر محمدرضا شوند و حتی جیب‌های لباس‌های مادر او و زیر و روی تخت خواب‌شان را هم تفتیش کنند! این اتفاق در حالی افتاده که پدر محمدرضا فریاد می‌زده این‌جا خانه سه شهید است... هیچ می‌فهمید چه می‌کنید؟ اگر کاری با خود من دارید مرا ببرید. به خانه‌ام به اتاق خواب‌ام چه کار دارید؟ از روح شهدا خجالت بکشید. یکی از ماموران در همین لحظه می‌گوید ما وقتی با نوه امام محکم برخورد کردیم شما دیگر جای خود دارید. یکی از این نیروها سیدحسن را "نانجیب" می‌خواند و در مقابل آشفتگی پدر محمدرضا که می‌گوید حرف دهنتان را بفهمید، ما هر چه داریم از امام داریم می‌گویند خیالتان راحت! احمدی نژاد دور سوم هم رئیس جمهور خواهد شد!!!

* از فاطمه شمس در نیم دایره. شرح باز-دستگیری محمد رضا جلایی پور


۱۳۸۹/۳/۲۲



آنان كه تيز می‌كنند دندان سگ را، يعنی
مرگ
آنان كه با شكوه مرغ مگس جلوه برافروخته‌اند، يعنی
مرگ
آنان كه می‌لمند در خوك‌دانی آسوده‌گی، يعنی
مرگ
آنان كه از سرخوشی جانوران در محنت‌اند، يعنی
مرگ.

* قطعه ای از «مارینا» / تی.اس.الیوت / ترجمه احمد پوری

۱۳۸۹/۳/۲۱

این طرفها کسی الله اکبر نمیگه. هی داد میزنم "الله اکبر"، یکی میگه جانم فدای رهبر. آخری رو که گفت یکی دیگه از اون طرف داد زد ای چوب توو ک..ن رهبر. جان فدا گفت بی تربیت و پنجره شو بست! دوست نادیده م داد زد "یا حسین"...

۱۳۸۹/۳/۱۹

پیشوازنامه

گفت برای قبل از آنروز که نمی دانیم به کدام خیابان‌ها می رویم و از کدام شاید بازگردیم‌، بیا که در آغوشت بگیرم. مثل هر بار قرار رفتن‌هایمان در خیابان، دلم هری ریخت پایین و آن ترس بی‌پدر آمد سراغم. یک مو از سرش کم نکنی خدا؛ دل من توانٍ بی خانه شدن ندارد.

شلیک نکنید آقایان
گلوله دهان را می‌بندد
هزار در دیگر را باز می‌کند.

*‌۲۲مرثیه در تیرماه / شمس لنگرودی