در اتاق دکتر را زدم و رفتم تو. موهایش سفیدتر از قبل شده بود. دقت کرده اید همه آدم های درست و درمان بعد از هشتاد و هشت چه زودتر پیر شده اند؟ چه بیشتر؟ نشستم.
پرسید و گفتم و نوشت. تهش شد افسردگیِ ناشی از رسیدن به یک هدف بزرگ. خیالم راحت شد که همه آن رفتارهای عجیب و غریب زیر سایه ی یک مرض جمع شده بودند. این ها یعنی برای من درمانی هست.
بعد از مطب، با مرد قرار داشتم. قرار بود بنشینیم و حل کنیم این سردرگمی کشدار و طویل را. از دور که دیدمش دلم خواست بپرم جلویش و بگویم "پوه! همه چیز شوخی بود. بیا برویم گردش" اما نمی شد. کم کم داشت حالی ام میشد که گند زده ام و باید یک جور درستی جمعش کنم. رفتیم نشستیم کنار حوض آبی رنگ که تنها ماهی اش، پوسته ی قرمز رنگ و خالی شکلات بود.
مرد شروع کرد به گفتن از سردرگمی هایش. از این که خواسته ام به من فرصت بدهد و حالا می گویم چرا کنار ایستاده. از این که همیشه همراه خوبی بوده و حالا شکل هیولا دیده شده. از این که همیشه خوب است و مهربان است و حالا، گله ی من این شده که همیشه بحران دارد.
راست می گفت. من توی هزار توی خودم، توی لایه های پنهان و پیدای درونم داشتم غرق می شدم و به او چنگ می انداختم. منصفانه نبود. عادلانه نبود. این چنگ انداختن به او که تمام تقصیرِ افسردگی ناشی از رسیدن به یک هدف بزرگ را بر گردنش می انداختم هیچ چیزی نبود غیر از خودخواهی و حماقتی که واقعن خودم هم نفهمیده بودمش. نمی توانستم بگویم مثل هر بار ِ این چندوقت اخیر، بحران هایم مثل یک جنون آنی می شود. هیچ چیز نمی فهمم و شعورم توی هزار سوراخ پنهان می شود. مثل کسی که یکهو چاقو برمی دارد و وقتی به خودش می آید، می بیند مانده با یک جسد ِ پاره و خونین، و یادش نمی آید چرا و چه طور این کار را کرده.
در جوابش حرف زیادی نداشتم. نمی توانستم آن ترس بازدارنده را توضیح بدهم. نمی شد بگویم که چه قدر زمینِ زیر پایم " ز تکیه گاه تهی می شود." اصلش این بود که آن حرف ها و آن حس ها را نباید به او می گفتم. آن ترس را، اگر من از او می شنیدم، آن قدر دور می شدم که پیدا کردنم کار حضرت فیل می شد. اما او ایستاد و سعی کرد نزدیک بماند و ترس هایم را کنار بزند.
حرف ها که تمام شد، انگار ابرهای تیره و رگباری ِ بهار کنار رفته باشند. صاف شدم و آفتابم تابید. انگار دوباره به هوش آمده باشم و آن حجم یخ درونم آب شد و رفت. دست مرد را گرفتم و زنده شدم. مرد به میهمانی رفت و من سرخوشانه به خانه، به سمت قابلمه ای پر از ماکارونی که مهسا برایم درست کرده بود.