چیزی برای نوشتن ندارم. سرما خوردگی، هدیه ی همکار دوست نداشتنی کناری ام را - که با وقاحت تمام و با همه ی عوارض جانبی و غیر جانبی تقدیمم کرده است - زیر یک ماسک سبز تنفس می کنم و حوصله ام از چشم و سر و گلو و بدن درد، سر می رود. تنها ساعت، با شتاب دوست داشتنی اش دلداری ام میدهد که زود است وقت خلاصی از این مریض / دیوانه خانه ی بزرگ.
اصل حالم اما خوب است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر