حرفم نمی آید. نوشتنم نمی آید. حتا خیالبافی ام هم نمی آید. فقط غرق می شوم در "تنهایی ِ پر هیاهو"ی بهومیل هرابال و آن دنیای زیرزمینی اش. با آن حکمی که هی تکرار می کند: "نه آسمان عاطفه دارد، نه انسان اندیشمند." بعدن از لذت ناب خواندن این کتاب می گویم.
...
مرد آفتابی من گه گداری لینک میدهد به نوشته های پراکنده ام. بهتر از آن، طرحی ست که برلینک میگذارد و انگار می بیند درونم چه میگذرد. انگار که نه، واقعن می بیند.
...
دلم برای خیلی ها تنگ شده. خیلی حرفها دارم که با بعضی ها بگویم اما حوصله ام نمی دانم کجا رفته. بی قرارم و یک جا بند نمی شوم. سر یک میز، پای یک زیر سیگاری، رو بروی یک نفر و به میان آوردن کلمات.
...
همکارانم می گویند تو "تابلو"یی. می گویند مرخصی نگیر، چون بهانه ات را می فهمند و به ما هم مرخصی نمی دهند. مچ بند سبزم را مأیوسانه نگاه می کنم و مطمئن نیستم که بخاطر آنها حاضر به فداکاری باشم.
...
احساس می کنم هزار شعر نگفته در سر دارم. اما نمی روند در کلمه بنشینند. بقچه ی کلماتم را گم کرده ام. کسی نمی داند کجاست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر