گاهی به گذشته که نگاه می کنم، می بینم چیزهایی هست که دیگر دوستشان ندارم. کارهایی که از انجامشان راضی نیستم. آدمهایی که به عکسشان، خاطره شان، ردشان در زندگی کنونی ام نگاه می کنم و نه تنها دوستشان ندارم، بلکه دلم می خواهد آنقدر آثارشان را بسایم که به یادم نیایند، عکسشان را نگاه کنم و نشناسم.
بعضی روزها که این بخش از گذشته، موذی و خزنده می آید و یکهو سر بلند می کند توی اوقات آدم، از خودم هزار سوال بی جواب می پرسم و به هیچ هم نمی رسم. فقط می ماند چاله هایی که از یکی به دیگری می افتم و دردم می گیرد.
عمیق ترین گودال این قضیه هم آنجاست که برای بعضی هایشان، گاهی دلتنگ می شوم اما از خودم هم خجالت میکشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر