۱۳۸۸/۹/۶

دلتنگی هایم کو؟؟

دلم می خواهد بروم. از این جا، از بین این مردم، از زیر آسمان این سرزمین که به آینده اش خیلی امیدوارم. دلم می خواهد بروم جایی که زبان هیچ کس را نفهمم و کسی نداند چه می گویم وقتی زیر لبی غر می زنم. دلم میخواهد آنقدر از این چهره های گاهی آشنا دور بشوم که شاید روزی دلم برایشان تنگ بشود. شاید دلم بخواهد جایی ببینمشان، زیر سیگاری ام را با آنها قسمت کنم و حرف هایم را، جایی باشد غیر از تظاهرات، غیر از "نترسین نترسین ما همه با هم هستیم" غیر از "ما بچه های جنگیم، بجنگ تا بجنگیم" چرا که فقط آنجاست که این مردم را با چهره ی واقعی شان می بینم. می بینم که دروغ ندارند و یک دلند با من، با تو، با آن بغل دستی ای که نمی شناسند. دلم میخواهد بروم و خودم را آنقدردر تیررس دروغهای مصلحتی شان قرار ندهم. شاید چشمانم ضعیف شده اند. دوستانم را دور و دورتر می بینم و مردمان را دیگر نه آنکه می شناختم.
کم شده است. ذخیره ی دلتنگی ام کم شده و میخواهم بروم. بروم و  کنده بشوم از این زبان ِ مادری که به دروغ در میاید و به گوش می رسد.
شاید هم از عوارض بیکاری باشد و فراغت از استرس، که این روزها همه معتادش شده ایم. مغزم دارد باد میخورد؛ باد خنک پاییزی.

هیچ نظری موجود نیست: