۱۳۸۸/۱۱/۱۳

یک روز - بی تاریخ


از روی صندلی بلند می شود. می رود توی آشپزخانه و چرخی بی هدف می زند؛ بی آنکه بداند برای چه به آشپزخانه رفته. بر می گردد. یادش می رود روی صندلی بنشیند. پس دوباره می رود به آشپزخانه و در یخچال دنبال آن چیزی می گردد برای خوردن، که می داند در یخچال نیست. در یخچال را می بندد. بر می گردد به اتاق. حالا می داند که روی صندلی هم می تواند بنشیند اما، ترجیح می دهد برود حمام.
دکتر پوست آب ولرم ِ مایل به خنک را برای پوست خشکش تجویز کرده. روان پزشک گفته که هر بار دوش می گیرد بهتر است با آب خنک باشد. مشاور پوست و زیبایی هم گفته " حمام فقط صبح ها، آنهم با آب خنک" اما او آب گرم را دوست دارد. گرم که نه، تا جایی که پوستش تحمل دارد رو به داغی. وارد حمام می شود و آب داغ را باز می کند.
یاد روزهایی می افتد که گریه می کرد زیر دوش. اشکهایش با قطره های آب که قاطی می شدند، زیاد به چشم نمی آمد که چقدر گریه کرده. حالاها  دیگر گریه اش نمی گرفت. می ایستاد زیر آب داغ ِ داغ و چشمهایش را می بست و با خودش حرف میزد. بلند که نه، در ذهنش از این جمله به آن جمله و از آن نقل قول به این یکی می پرید. هفته ها را دو تا یکی می گذشت تا زود تر برسد به آخرهای اسفند، که همه ی مردم تهران می روند میدان تجریش و همهمه ی دم عید که با ترافیک خیابان قاطی می شود و برایش گیجی ِ  لذت بخشی می آورد. گاهی هم می رود به سال های گذشته و دستکاری شان میکند. چند تا آدم را حذف می کند، لج ِ بعضی ها را بیشتر در می آورد و شماره تلفن بعضی ها را می گیرد و حفظ می کند تا بعد از حمام، اگر شد، بهشان زنگ بزند.
به همه می گوید زندگی خوبی دارد. کنار ِ مردی ست که دوستش دارد. مردی که همیشه رویایش را داشته و حالا با حضورش، کاملن خوشبخت است. خانواده اش را بیشتر از قبل دوست دارد و دوستان معدودی هم دارد، آره؛ یکی دو تا از همان قدیمی ها و یکی دو نفر هم جدیدتر. هنوز بی قید است و احساس آزادی می کند. صداقتش بیشتر شده اما مطمئن نیست که هنوز همان قدر شجاع باشد. کمتر هم سیگار می کشد اما هنوز سیگار کشیدن را دوست دارد؛ نه، فعلن نمی خواهد ترک کند. " همین ها را می خواهند بدانند دیگر؟"

زن، آوای خوشی داشت. بدون آهنگی در زمینه، صدای نرمش را رهاکرده بود و می خواند. عاشقانه شاید و کمی غمگین، و خیلی خیلی زیبا. آنقدر که دلش نمی خواست آن حس ِ پرواز را رها کند و به هوش بیاید. چشم که باز کرد فهمید که میان خیالبافی هایش نشسته روی زمین زیر دوش و بعدتر انگار یک وری با صورت خورده زمین. گونه ی راستش درد می کرد و آبی که درون چاه می رفت ردی باریک از خون بینی اش می برد و دور میزد تا به فاضلاب بریزد.

هیچ نظری موجود نیست: