سه ماه و یازده روز است که از آن دیوانه خانه بیرون آمده ام. صد و یک روز است که ریخت ِ رئیس ِ دیوانه خانه را ندیده ام اما هنوز هم به طور متوسط هفته ای سه بار، و گاهی هر شب خوابش را می بینم. روزها و هفته های اول فکر می کردم کمی طبیعی است اما، حالا نمی دانم ربطش بدهم به چی. آن وقتها که مقیم ِ دیوانه خانه بودم فکرش را هم نمی کردم اینقدر رویم تاثیر گذاشته باشد. خوابش را هم نمی دیدم که مثل یک بیمار ِ نیازمند به مراقبت از آنجا بیرون بیایم و همه بابت آن استعفای عجولانه به من تبریک بگویند.
رئیس! آقا! مدیر ِ دیوانه خانه! جنتلمن ِ بزرگ! اصلن هر عنوانی که دوست داری؛ جان دو تا پسرت و جان تمام دوست دخترهای عشوه ای و طنازت، سر جدت اینقدر به خواب من نیا. اَه
پ.ن: سونیا جان! برای مرخص شدنت روز شماری می کنم. 29 روز مانده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر