۱۳۸۹/۳/۲۹

عاشقانه ها


یکی از نتیجه های عجیب جنبش سبز به گمانم نامه نگاری‌های زنان باشد به شوهران در بندشان.نامه‌هایی عاشقانه و صریح که از دلتنگ شدن خجالت نمی‌کشند، از بی‌تابی‌ها و اشک‌ها و آرزوها، از شادی‌ وصل‌های کوتاه و دیدارهای غیر خصوصی. خودم را که جایشان می گذارم؛‌نفسم بند می‌آید از تصور رنجی که می کشند و آن بار سنگین دلتنگی. این نامه ها را اما به فال نیک می‌گیرم و برای تمام زنان، باز در آغوش کشیدن همسران مبارزشان را آرزو می‌کنم.

«لحظه سقوط من درست همان لحظه کنده شدن هواپیما از زمین تهران بود. باران بی‌ملاحظه اشک. تو را می‌دیدم که پشت به من با ماموران به ناکجا می‌روی و خودم را که دست‌هایم را به پنجره‌های هواپیما می‌کشیدم و اسم تو را می‌خواندم و هی دورتر می‌شدم از تو. فایده‌ای نداشت صدا کردنت. هیچ کس، هیچ چیز کمک‌مان کرد و صدای‌مان را نشنید. من همان لحظه شکستم. بعد از آن هر چه نوشتم همه شرح آن شکستگی بود. شرح فرو ریختن . محمدرضا من واقعن دیگر نمی‌دانم باید چه بنویسم؟ باور کن که کلمه‌ها در دست‌هایم مبتذل شدند اینقدر که از دوری و تنهایی و حبس و تبعید نوشتم. به خدا خسته شده‌ام دیگر. نمی‌دانم جمله‌ها را چه‌طور بسازم که کم‌تر تکراری باشند. آدم‌ها هم خسته شده‌اند. دیگر حس و حال خواندن درد‌های من را ندارند. اما تو بگو! خودت بگو چه راه دیگری به جز نوشتن چه سلاح دیگری به جز کلمات در دستان سرد و خسته من مانده است؟ چه می‌توانم کرد جز این که باز هم از سر نو به تو بنویسم؟ این بار حتی نمی‌دانم کجایی؟ در کدام زندان؟ یا کدام سلول؟ نامه‌هایی که روانه ناکجا می‌کنم. روانه باد. تا شاید. شاید کلامی از ان به گوش‌ات برسد و بدانی که من هنوز ساکت ننشته‌ام. و نخواهم نشست. هیچ‌وقت محمدرضا هفت روز پیش به تو گفتم: هفت روز دیگر می‌شود یک سال. یک سال که هم‌دیگر را ندیده‌ایم. هفت روز گذشت و بیست و هفتم خرداد دوباره رسید. حالا درست یک سال است که تو را ندیده‌ام. سیصد و شصت و چهار روز است که دست‌های تو را، که چشم‌ها و لب‌های تو را، که خطوط خنده کنار پلک‌های تو را ندیده‌ام.
...
من بیست و شش سال بیشتر ندارم. گاهی فکر می‌کنم وقتی کسانی مثل پدرت را این‌طور له‌شان می‌کنند با ما جوان‌ترها چه خواهند کرد؟ من از بزرگ‌شدن می‌ترسم. می‌ترسم از روزی که سهراب‌ها و کیانوش‌ها و نداهای نسل من تعدادشان زیاد شود. می‌ترسم از روزی که عبدالله‌های بیشتری در انفرادی باشند. من از این موجوداتی که به هیچ اخلاق و آیین و مرامی پایبند نیستند مگر آیین حقد و کینه و نفرت، می‌ترسم. من از فکرهای پلید و کثیفی که از ذهن این انسان‌نماها برمی‌خیزد و نفرت را انتشار می‌دهد می‌ترسم. محمدرضا! برگرد! من می‌ترسم.»*

* قسمت‌هایی از نامه فاطمه شمس به همسرش محمدرضا جلایی‌پور


هیچ نظری موجود نیست: