تازگیها پیدایش شده. دارد حرف می زند. ابراز ناراحتی میکند. از آن ناراحتیهایی که نیاز به آغوش ندارد. از آن غرغرهایی که نمیخواهد عذرخواهی بشنود. میخواهد راحت باشد و همه ی حسهایش را، حتا آنهایی که باعث خجالتاند، بگوید و فهمیده شود. یعنی آن «او» که مخاطب است بشنود و بفهمد. و نگوید تو از همه چیز زود ناراحت میشوی.
دارد نیشگون می گیرد مغزم را، که «این ماسک بی اعتنایی و روشنفکری به تو نمی آید»،که «میدانم یکروز بالاخره خسته می شوی»، که این «به من چهها» و «برایم مهم نیستها» یکروز می شود بلای جانات. بلای جان او.
گریه می کند. می گوید جریحه دار شده از یکی - دو جمله و برای هیچ منطقی جواب ندارد. فقط سرش را تکان میدهد که یعنی خودم میدانم و باز گریه میکند. میان گریههایش، دلش میخواهد آن گذشته را کمرنگ کند و میداند که نمیتواند. میداند که نامردی است.
زنٍ نق نقوی حسود و بی منطقٍ درونم است. از صبح تا حالا امانم را بریده و آن سوتَرَک، منِ متشخص و منطقی نشسته و آرام آرام دلداریاش میدهد. حرف میزند و از او میخواهد آرام باشد. می خواهد همه چیز را با عینک روشنفکری ببیند و متمدن باشد، و پذیرنده و قابل اعتماد. و همهی چیزهایی که او واقعن نیست و نمیتواند باشد و آنطور بودن برایش خیلی سخت است.
من این میان، گاهی اشک توی چشمانم جمع میشود و گاهی لبخند میزنم، دلم میخواهد پیِ منطق و باکلاسیِ این بروم اما آن جیغ جیغوی جریحه دار شده را نمیتوانم تنها ول کنم. خیلی دارد غصه میخورد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر