۱۳۸۹/۵/۶

بیمار انگاری

خشم دارم. از چی و کی نمی دانم. دلیل ندارد. آدم‌ها را دوست ندارم امروز. احساس می کنم آدم‌ها مهاجمانی خاموش هستند. دلم ناخن های بلندی می خواهد که چنگ بیندازم به امروز و صورتش را بخراشم. دلم می خواهد به بهانه ای دعوا راه بیندازم و حق با من باشد. دلم می خواهد ماشینِ امروز را به دیوار بکوبم. اخم کنم. گوشه گیر باشم و هیچ کسی جرئت نکند از کنارم رد شود. 
اما آن میانه ها، دوست دارم یکی ترسان و لرزان، با نگرانی از فوران ناگهانی خشم ام، آرام از من بپرسد « چرا اخمویی؟» و من یواشکی، بی آنکه کسی ببیند با گوشه‌ی لبم بهش لبخند بزنم و بگویم «همین جوری» 


هیچ نظری موجود نیست: