تازگی بیشتر پیش می آید. موقعیتهایی که به سرعت پشیمانم میکنند از واکنش ها و رفتارهای خودم. مثل وقتی که با یک آدم نشستهام در ماشین و مدام حرف میزنم. با شور و اشتیاق و خنده خاطره تعریف میکنم و اظهارنظر میکنم. بعد آن آدم، بدون واکنش فقط میشنود و انگار صدای من مثل صدای بوق و موتور بقیه ماشینها، صدایی اجتناب ناپذیر باشد. گاهی ترمز از دستم در میرود. یعنی حقیقتش، ترمزی در کار نیست. و اینجور وقتها فکر میکنم که کاش بود. بابک می گفت آدم برای احساسش هم باید ترمز بگذارد.
گاهی احساس میکنم یک آدمی خیلی صمیمی است. یک آدمی خیلی میفهمد چه میگویم. یک اشارهاش کافی میشود. تلفن جواب ندادنش، پیدا نبودنش، نگاههای دورش برایم بی اهمیت میشوند. و واقعیت این است که همان موقع من خیلی چیزها را نمیدانم. یا میدانم و نمیگذارم احساسم دستکاری شود. این جور وقت ها احساس حماقت میکنم. از آدمهایی که باعث میشوند احساس حماقت کنند بدم میآید. مثل دختر بچههای طرد شده ی دماغو، فین فین کنان میروم یک گوشهای، خودم را میسپارم به ور ِ سرزنشگر ذهنم و نمیتوانم به آنهمه چرایی که میپرسد جواب بدهم. منتظر مینشینم همانجا، فین فین و سرخی دماغ بعد از گریهام که تمام شد، دوباره میپرم وسط و با حرارت و شوق عاشق آدمها می شوم.
...
وقتهایی مثل این، خودمام را دوست ندارم. دوست دارم آدمها را بغل کنم و بگویم خواهش میکنم بگذارید خودم را دوست داشته باشم.
وقتهایی مثل این، خودمام را دوست ندارم. دوست دارم آدمها را بغل کنم و بگویم خواهش میکنم بگذارید خودم را دوست داشته باشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر