حالا زیاد شدهاند. ادبیاش میشود امروزه. آدمهایی که میگویند دوستاند. با یک گردن کجی از تو میپرسند «یعنی من دوست تو نیستم؟» و نمیتوانی بگویی نه. نمیتوانی بگویی دوستی این نیست که تو بنشینی و گوش بدهی به من که چه میگویم. من هم گاهی نیاز دارم بشنوم. نیاز دارم تو بگویی و نظر بدهم. دلداریات بدهم، نوازشات کنم، یا حتا مخالفات باشم.
...
تهِ دلم میخواست بگویم نه. بگویم یک جوریام می شود از آن آدمها. نمیتوانستم. نباید میگفتم. گفتم آره. گفتم کار خوبیست. راستاش را بخواهی، خودم هم اگر بودم، همین کار را می کردم. تو هم که اینجا را میخوانی، به روی خودت نیاور، به روی من هم نیاور که من دلم میخواسته بگویم نه و گفتهام آره.
گفتی اینجا را خیلیها میخوانند. اولش خوشحال شدم. یعنی بیشتر از ۴-۵ نفر؟ اما وقتی گفتی که ریاکشن نشان میدهند به نوشته های من، ریاکشن هایی که به تو برخورد میکند، بدم آمد. میبینی؟ زیاد دیگر دستم نمیرود بنویسم، که اگر نانوشته مانده و میماند اینجا، از بیحرفی نیست. میدانی که چهقدر آدم کم است دور و برم و همه ی حرفها را هم نمیشود به تو گفت.
باید بروم از اینجا. باید بروم یک جای دیگر بنویسم که بتوانم همهی حرفهایم را مثل قبل بریزم توی صفحههای خالی. آنهایی که مرا میشناسند میدانند، حرف های نزدهام بغض میشوند در گلو، و اشکِ درشتِ توی چشم مانده که بیرون نمی ریزد. من میمانم و چشم درد. من میمانم و گلویی که کمی متورم شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر