۱۳۸۹/۶/۹

* Je n’oublie rien de rien

چه می‌شود گفت از حس‌هایی به شدت زنانه؟ چه طور می‌توان گفت؟ چه طور می‌توان نوشت از حسی که به هرزگی قضاوت نشود؟
سه سال دیگر مانده تا سی سالگی. این یعنی تمام شدن. تمام شدن همه ی جلوه‌هایی که فکر می‌کرده ای داشته‌ای؛ اغواگر و وسوسه‌انگیز. یعنی پریدن عطر جوانی از روی پوست. یعنی دیگر دنیا، برای یک لحظه بوسیدن‌ات نمی‌ایستد از حرکت. دیگر جوانی کردن و خامی معنا ندارد. دیگر آن دل دل کردن‌های هراس‌ناک و پر‌هیجان، آن «نکند کسی عاشق‌ام شده باشد و نفهمم» ها، آن «یکهو عاشق کسی شوم و حواسم نباشد‌» ها، آن «چه دل‌هایی که هنوز نباخته ام» ها دارد تمام می شود.
و این مرز است. مرزی ترس‌ناک میان یک زن ساده ی کامل بودن، و سر‌زنده و شاداب اما جا افتاده و کم کم پا به سن گذاشته شدن.
این کلمه‌ی «جا افتادگی» اما مغزم را می خراشد.

*چیزی را فراموش کرده ام


۲ نظر:

R A N A گفت...

eeeeeeeee, baba in che harfie?
zan haa dar 31 saalegi be oje jazzabiat miresan,
man bar akse to asheghe inam ke 30 salam beshe, rastesho bekhay bishtar ham delam mikhad ke single basham dar 30 saalegim. kheily raaz-alood o eghva gar o baa shokoohe ye dokhtare 30 saale ke koone doonyaaro paare karde (bebakhshid albatte) i

پوریا گفت...

و زنی که این مرز باریک اما چشمگیر رو درک نکنه...زنی رو دوست دارم که طراوت و سرزندگی و خامی جوونی‌اش رو دیدم و حالا کم کم چروک‌هایی که اضافه می‌کنه بر پوست...گوشتی که نرم و نرم‌تر می‌شه زیر دندون...