در سرم همهمه است. نمی توانم صداها را تفکیک کنم. نمی توانم تصویرها را دسته بندی کنم و بگویم "حالا نوبت توست که پخش بشوی." بگویم "بعدی؟" در سر که صدا می پیچد، همه انگار به تقلا می افتند تا آدم را بیشتر گیج کنند. بین تصویرهای چهل سالگی ام با فنجان های قدیمیِ خاله فریده، خاطرات هند پخش می شود. خیابان های بمبئی و قاطی شدن نورهایش از مستی. صدای دیسکوی بالای ولگا می آید و می پاشد توی فنجان ها.لابه لای این همه، ترس می وزد. ترسی که از زودگذر شدن زندگیِ بعد از بیست و پنج سالگی، تبدیل شده به هراس رسیدن به سی. تبدیل شده به این که نخواهم سی تا چهل را ببینم . بپرم توی چهل سالگی. یعنی بگویید"تولد تولد تولدت مبارک." و بشود چهل سالم. موهایم سفید تر شده باشند و زیر رنگ مو قایم نشوند.توی فنجان های خاله فریده چای بخورم. برای یک دوستی که از خارج آمده بیاورم و بگویم هعی. یاد آن روزها بخیر.
دارم نصف می شوم. بین این چیز که می خواهم و نمی خواهم. بین آن راه را باید بروم و دقیقن همان راه را نباید بروم. بین دوست دارم کسی منتظرم نباشد و ترس وحشتناک از تنهایی. بین فرار از باورهای یک زن معمولی بیست و هشت - نه ساله و پناه بردن به آن ها. بین خواندن کتاب و نخواندن حتا. بله. گاهی دلم می خواهد کتاب نخوانم و حتمن می گویید این دیگر چه جورش است. من به شما می گویم که این جورش است. این جور که گاهی هوس می کنم مادر خوبی برای فرزندان آینده ام شوم و عقم می گیرد از این تصویر. همزمان. یعنی عق می زنم روی تصویر خوشایند یک مادر خوب بودن ِ خودم. همین طور سرش را بگیرید و بروید تا انتها.
از ترس داشتم می گفتم. می دانید برای آدم ها و شاید به خصوص خانم ها، ترس از ندیده شدن همیشه وجود دارد. در لایه های پنهان و دور البته. گاهی هم می آید روی لایه های رویی می نشیند و خودش را می کوباند به پک و پوزتان. یعنی از یک سنی به بعد فکر می کنید نکند دیگر دیده نشوم. این آغاز ویرانی است. و دیگر ولتان نمی کند. ببینید. مرا ول نکرده. مدام فکر می کنم که نکند سنم همین طور برای خودش برود بالا و موقعیت های دیده شدنم -اَز اِ یانگ لِیدی- کمتر بشود. اصلن از اینجا شروع می شود که آدم خودش را به عنوان زن می بیند نه دختر. حالا به چشم شما بازی با کلمه هاست. اما این که من می گویم یک دره عمیق دارد ما بین خودش. یک دره عمیق که کش می آیید وقتی از آن طرف به این طرفش می پرید.و این جور اتفاق می افتد که بعد از یک دوره بی خبری از خودتان، به سراغتان می روید و می بینید دخترک نیست. جایش یک زن نشسته و دارد کار خودش را می کند. برای من از چند روزی مانده به بیست مهر هشتاد و هشت شروع شد. یعنی همزمان با شروع این وبلاگ. شما هم اگر از من می شنوید بروید ببینید کی نشسته درونتان و هی به شما سیخونک می زند. بروید، پیدایش کنید و ببینید از کجا آمده و آمدنش بهر چه است. این را به بانوان می گویم. شاید در مورد پسرها هم صدق کند که طبیعتن چون تا به حال مرد نبوده ام نمی دانم. شما هم که از من همچین توقعی ندارید.
دارم نصف می شوم. بین این چیز که می خواهم و نمی خواهم. بین آن راه را باید بروم و دقیقن همان راه را نباید بروم. بین دوست دارم کسی منتظرم نباشد و ترس وحشتناک از تنهایی. بین فرار از باورهای یک زن معمولی بیست و هشت - نه ساله و پناه بردن به آن ها. بین خواندن کتاب و نخواندن حتا. بله. گاهی دلم می خواهد کتاب نخوانم و حتمن می گویید این دیگر چه جورش است. من به شما می گویم که این جورش است. این جور که گاهی هوس می کنم مادر خوبی برای فرزندان آینده ام شوم و عقم می گیرد از این تصویر. همزمان. یعنی عق می زنم روی تصویر خوشایند یک مادر خوب بودن ِ خودم. همین طور سرش را بگیرید و بروید تا انتها.
از ترس داشتم می گفتم. می دانید برای آدم ها و شاید به خصوص خانم ها، ترس از ندیده شدن همیشه وجود دارد. در لایه های پنهان و دور البته. گاهی هم می آید روی لایه های رویی می نشیند و خودش را می کوباند به پک و پوزتان. یعنی از یک سنی به بعد فکر می کنید نکند دیگر دیده نشوم. این آغاز ویرانی است. و دیگر ولتان نمی کند. ببینید. مرا ول نکرده. مدام فکر می کنم که نکند سنم همین طور برای خودش برود بالا و موقعیت های دیده شدنم -اَز اِ یانگ لِیدی- کمتر بشود. اصلن از اینجا شروع می شود که آدم خودش را به عنوان زن می بیند نه دختر. حالا به چشم شما بازی با کلمه هاست. اما این که من می گویم یک دره عمیق دارد ما بین خودش. یک دره عمیق که کش می آیید وقتی از آن طرف به این طرفش می پرید.و این جور اتفاق می افتد که بعد از یک دوره بی خبری از خودتان، به سراغتان می روید و می بینید دخترک نیست. جایش یک زن نشسته و دارد کار خودش را می کند. برای من از چند روزی مانده به بیست مهر هشتاد و هشت شروع شد. یعنی همزمان با شروع این وبلاگ. شما هم اگر از من می شنوید بروید ببینید کی نشسته درونتان و هی به شما سیخونک می زند. بروید، پیدایش کنید و ببینید از کجا آمده و آمدنش بهر چه است. این را به بانوان می گویم. شاید در مورد پسرها هم صدق کند که طبیعتن چون تا به حال مرد نبوده ام نمی دانم. شما هم که از من همچین توقعی ندارید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر