۱۳۹۰/۱۰/۲۸

نبضِ هراس زیر پوست

در جهان بینیِ من نیست که از روزی  که نمی دانم خواهد آمد یا نه، بترسم. در مرامم نیست که خوش‌حالی امروز را با نگرانی از فرداهای دور تلخ کنم.
اما از وقتی که احتمال نبودنت به میان آمد، احتمال نبودن‌مان توی چشم‌اندازِ هم و به این نزدیکی، از وقتی که شکاف به زبان آمد، ترسی عمیق توی دلم وول می‌خورد.
می‌دانم؛ یکی دور روز دیگر باز به آغوشت خواهم غلطید و همه‌ی این لحظه‌های پراضطراب فراموش خواهند شد. اما این هراسِ احیا شده، که زیرپوست نفس می کشد... کاش بمیرد. بمیرانمش.
ما با هم از معبر روزهای پرحادثه می‌گذریم تا روزی که ساعت شماطه دارِ پیرِ درونمان از کار بایستد و با حرکتی آرام از این دنیا برویم. حداقل، آرزوی من که این است.

هیچ نظری موجود نیست: