بعضی وقتها چیزی یا کسی از جایی کم می آید که آدم آن را می خواهد از جای دیگری جبران کند. بعد آدم میرود در خیابان و دلش برای دختر دستمال فروش می سوزد و همانطور که میرود سوار اتوبوس می شود، یاد نوشته های قدیمی می افتد. و یکهو می بیند در چهارراه ولیعصر نرسیده به فلسطین دارد دنبال آن کافه قدیمی می گردد. بعد می آید با یک تو می نشیند سر یک میز اتفاقی و احساس می کند کمبودش جبران شده. آدم بعد از آن به جای آنکه دلش تنگ شود برای کمبودها، دلش برای تو تنگ می شود اما هیچ کاری از دستش بر نمی آید. پس می رود در صفحه زرد آخر کتاب شاملو می نشیند و صدایش در نمی آید.ء
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر