۱۳۸۸/۷/۲۱

I am a song

بیستم مهر ماه هشتاد و هشت  را  فراموش نمی کنم. از آن روزهایی که حتا اگر نود سالت هم بشود و با نوه هایت نشسته باشی توی یک ساحل آفتابی، باز یادش می آید و مثل رو ز اول درد می پیچد درون آدم. دردی که خاطره ی این درد جسمی ست، درد بیرون راندن مهمانی ناخوانده که غافلگیرت کرده و نمی خواسته برود، دردی که انگار همه ذرات وجودت را می خواهند درون جارو برقی ، در آن دهان مکنده بکشند. دکتر بالای سرت می گوید تمام شد؛ و لبخند می زند. و تو می دانی تا روزها و روزها وقتی یاد این واقعه بیفتی باز همین طور گریه ات می گیرد و احساس می کنی تنها ترین زن دنیایی. نگاه می کنی به عکسهای دو نفره و یک نفره ات که داری دنیا را بغل می کنی و می خندی و فکر می کنی دختر بچه ای بیشتر نبوده ای. احساس می کنی این درد تو را وارد دنیای تنها - خیلی خیلی تنهای  زنان کرده و آن تنهایی موذی با تو می آید، بزرگ می شود، ازدواج می کند، مادر می شود، پیر می شود و یک روز توی آفتابی ترین ساحل ها، درست زمانی که نوه هایت دارند توی شن ها بازی می کنند و تو را مادر بزرگ می نامند، تو را از تونل زمان ِ خاطراتت بیرون میکشد و آه میشود روی لبانت.ء
این طور می شود که زن می شوی. وقتی که آن تنهایی را که هیچ چیزی هیچ وقت پرش نمی کند با خون و پوست و گوشتت، با تمام نسجهای زنده بدنت لمس کرده باشی و وقت فریاد کشیدنت از درد آرزو کنی هیچ کسی در هیچ جای دنیا هیچ وقت جای تو نباشد؛ در حالیکه می دانی روز به روز به تعداد "زنان" این دنیای بزرگ اضافه می شود.ء
*
می ترسم از روزی که تنهایی همجنسان تنهایم آنقدر بزرگ شود که جایی برای ماندن کنار مردان پیدا نکنند.ء

هیچ نظری موجود نیست: