استعفا دادم. بالاخره خودم را از زنجیرهای آن دیوانه خانه ی بزرگ رها کردم و با پاهایی قرض گرفته، دویدم به روزهای روشن آرامش. روزهایی که نور آفتاب، خندان و پرشور از لای پرده ی تیره ی پنجره تو بیاید و با قلقلکی نرم بیدارم کند. روزهایی که صبحانه را آرام آرام بخورم و بعد با آفتابی ترین مرد دنیا خیابانهای شلوغ شهر را پیاده برویم تا بتوانم مردم را تماشا کنم. تا با زندگی، با زنده بودن آشتی کنم و به در و دیوارهای لمیده در آفتاب ِ بی رمق ِ آبانماه دست بکشم. تا به یاد بیاورم این همه سرزندگی و انرژی -که از یادم رفته بود در حصار ِ آن دیوارهای قطور- همیشه آن بیرون، در جریان خروشنده ی زندگی، مثل سنگ ریزه هایی براق می غلتیدند و من نمی دیدمشان.
خوشحالم. در آرامشی باورنکردنی مشغول ترمیم هستم و از فکر به باز دیدن ِ تمام دوستان گم شده ام در تندباد مشغله ها، و تمام شهر را در روز، و مردم را در خیابانهای پر انرژی -که هنوز اخم ِ خستگی لای ِ چروک پیشانی شان لانه نکرده- ذوق می کنم.
خوشحالم و فعلن تا کار بعدی و آدمهایی دیگر، بیکاری و خوشحالی و خیابانگردی را عشق است.
۲ نظر:
وایییییییییی! دمت گرم! شجاعتت قابل تحسینه! شاید ازت تقلید کنم!
It's forbidden..
ارسال یک نظر