اسمش مریم بود. دلم نمیخواهد بگویم دختر عمه ام. چون هیچ وقت فکر نکردم که میشود توی فامیل دوست ِ صمیمی داشت. مریم اما دوست بود. دوستی دیر یافته با نگاهی عجیب که از چشمان درشتش بیرون می ریخت. با سکوتی که همیشه اطرافش پرسه میزد و لبهایش را می دوخت به هم. و همیشه شنونده ی خوبی بود برای من که فکر می کردم پر کردن آن حجم از فاصله که سالها بینمان بوده و خلاصه شده در رابطه ی فامیلی مان و منحصرن با نگاه هایی غریب از من به او و برعکس در ذهنمان امتداد پیدا کرده، فقط باید حرف زد و شاد به نوعی همدیگر را آداپته کرد با فضاهای شخصی مان.
مریم بود اسمش. نمی دانم امریکایی ها، هندی ها، چینی ها یا هر آدمی که او را بخواهد صدا بزند چه طوری می گوید مریم و با چه لهجه ای آن اسم را برمیگرداند. نمی دانم چه منظره ای دارد الان پشت پنجره اش که ظهر است در امریکا و من لابلای خطوطش نمی توانم حدس بزنم چه شکلی شده.
میان کلمه هایش آن دختر آرام اما در درون شلوغ و پر هیاهو، با حسی قوی از طنز هنوز هست اما نوشتن از مریم، مریمی که یک شب مانده به رفتنش نشست روبرویم و من نمی دانستم از دستپاچگی که باید بغلش کنم یا به روی خودم نیاورم که از همان حالا دلم تنگ شده برایش، فکر می کنم باید به داستانی موکول کنم. داستانی از دختری که هیچ وقت درست نشناختمش و همیشه دوستش داشتم.
۱ نظر:
من منتظر داستانم هستم!
ارسال یک نظر