زمستان که برف نبارد، دلتنگی ِ شروع شده از پاییز کش میاید تا اواخر ِ اسفند. پا را که روی برفها نگذاشته باشی -قرچ قرچ- که صدا نداده باشد زیر ِ قدمهایت، همینطور دلتنگ می مانی تا روزهای شلوغ ِ چسبیده به عید. می روی در خیابانها و می بینی ماهیهای آشفته و تنها را ریخته اند توی ظرفهای بد ریخت و بزرگ، درختهای میوه ی جوان را می بینی که در هر کش و قوس ِ بیدار شدنشان یک شکوفه در می آورند، بوی ِ عید را نفس می کشی حتا در هجوم ِ دود ِ ماشینها و باز دلت هوای گذشته های نامعلومت را می کند. دلت برای همه ی آدمهایی که روزی دیده ای و صدایشان را شنیده ای و حتا بدتر از آن؛ اسمت را گفته اند تنگ می شود و تو سرمست و گیج ، زمستان ِ بیحال و بی خاصیت امسال را به عید می چسبانی.
به خودت نگاه کوتاهی می اندازی. روزهای آخر سال می بینی که چه بوده ای در این سال که رفت. چه شده ای و چه طور داری تحویلش می دهی به هشتاد و نه.
زن خوشبختی بوده ای. یک ماه و کمی دیگر مانده تا دو سالگی ِ این زن خوشبخت را به خودت تبریک بگویی. زنی که تنها نیست و هیچ جای سیاهی های این دنیا آزارش نمی دهد. زنی که دوست دارد زندگی کند و دیگر آن دخترک چند سال پیش با آن ژست های روشنفکری ِ علاقه مند به مرگ و پوچی نیست.
*
درآخرین روزهای اسفند هشتاد و هشت، سالی که هیچ کدام از ما از خاطرمان نخواهیم برد، به رسم ِ کلیشه شده اما جذاب ِ هر سال می نویسم از سالی که رفت و تقدیمش می کنم به تک تک لحظه هایی که در آغوش ِ گرم ِ مرد آفتابی ام از همه چیز گفتم و شنیدم. سبز شدم، از دست دادم و باز به دست آوردم. گریه کردم و بیشتر لبم به خنده باز شد و از همه بهتر رها شدم از قید ِ بیماری ِ کار.
بزرگتر شده ام. این را از دو سه اتفاق ِ هشتاد و هشت می فهمم. قد کشیده ام به رنج و ضرب ِ درد. بعضی خیلی شخصی؛ مثل ِ گم شدن ِ موقتی ِ سین در تندباد، مثل ِ احساس ِ عجیب ِ مادر شدن، مثل ِ تجربه ی یکتای تنها سفر رفتن. و بقیه آنقدر مشترک با دیگران، که می تواند چهار میلیون نفر را خویشاوندم کند. بلوغ فکری و سیاسی را مدیون دیکتاتوری و دروغ شدن و باز نفس کشیدن برای میهن و آزادی.
به هشاد و نه می رسم. هم قدم و هم راه با بهترین مرد دنیا، با تمام دلتنگی ها و خاطرات ِ فروه ِ بیست و شش-هفت ساله، و دست در دست ِ تمام هم سقف هایم زیر ِ آبی ِآسمان ایران، کنار آدمهایی که دوستشان دارم و تعدادشان خیلی زیاد است، می دانم این گذر کردن از یک سال -به مثابه ی یک پله برای بلندتر پریدن است برایم و حتا چروک های ریز روی صورتم را دوست دارم.
برای سالی که رفت، برای سالهایی که رفت، مثل قدیم ترهایم مرثیه نمی گویم. شادباشی که گاه آکنده از غم است در یاد ِ شهیدان ِ سبزمان، و بیشترش امید است و خوش حالی. همانقدر شخصی که وقت ِ خواب به مرد ِ مهربانم بگویم و همین قدر مشترک که فریاد بزنم "زنده باد ما در راه ِ سبز آزادی."
۲ نظر:
نظری ندارم
سال 88 برای هر کدام ما بسیار پر خاطره بود / خاطراتی از جنس با هم بودن و تجربه کردن
88 برای من هم خاطراتی داشته که باید بنویسم / همین روزها من هم به رسم هر ساله خواهم نوشت / سری بزن گاهی به دل کده ی واژه های من
ارسال یک نظر