۱۳۸۹/۳/۱۶

کپی برابر اصل: ملالی نیست


می خواستم بنویسم. طبق معمول از ما و نه اما نامه ی عاشقانه. می خواستم و نشد. یعنی حالا دارم با کلمات بازی می کنم که آن شرح مقصود، آن معنا که دارد همین حالا دور می زند در ذهنم، بریزند در کلمات. اما انگار قیف نیست این بار.

داشتم مرور می کردم گذشته را، به بهانه ی انتخاب عکسی مناسب برای سفرنامه ی کذایی که می دانی. چقدر جوان بودیم. چقدر سبک تر بودیم و چقدر فرق داشت همه چیز. شاید نباید که جمع ببندم. این حال من است؛ که فکر می کنم یک برقی در نگاهم فرو نشسته. آرام شده جنبش پریشانش و آن سرگردانی شاداب اش.
چند روزی پیشتر از این، شاید دو - سه هفته قبل، با خودم گفتم زندگی مشترک عفونت دارد و هر کسی را که از درش وارد می شود آلوده می کند. عفونتی خفیف از انتظارهایی که برآورده نمی شوند، حق هایی که هر کسی به خودش می دهد و آن <می خواهم تنها باشم>ای که سخت است به اشتراک گذاشتنش. این هاست که وقتی در وقت نا مناسبش بروز می کند، آدم را که نه - من را فراری می دهد از این که حتا یک جوجه داشته باشم.
حالا، این ها را می گذارم کنار میل همیشگی کنار تو بودن، خواستن جاری همیشه دیدنت و بیدار و خواب شدن کنار تو؛ دیدن ات که کار می کنی، راه می روی، با دیگران حرف می زنی و زندگی می کنی در یک کلام؛ و نمی توانم با هم جورشان کنم.
پریشان نیستم. یک جور چرخش پیچاپیچ دارم در ذهنم از هزاران سوال که می دانم لازم نیست به همه شان جواب بدهم. حتا لازم نیست بهشان توجه کنم. چرا که ماییم آسوده لمیده در جریان خنک زمان ، که عبور می کند از ما؛ بی نگرانی از رسوب سنگین در نگاه هم. چرا که میان خود رسم عاشقی مان را می دانیم.

هیچ نظری موجود نیست: