۱۳۸۹/۴/۲۸

سین و الف؛ حکایت ویرانی

سنگین است. نه آن سنگینیِ دم‌دمه‌های روز تولد. نه آن یک سال گذشت و چه بودی ها. نه آن پارسالِ به زور خندیدن در روزهای عزادار.
شنیده‌ام دو تا دوست، دو تا آدمِ خیلی عزیز، دارند و می‌خواهند و انگار باید از هم جدا شوند. شنیدن‌ش زیاد سخت نبود، اما حالا که ته نشین شده، حتا همین احتمالِ به انجام نرسیده، دارد قلبم را می‌ترکاند.
دختر؛ خوابت را دیده بودم در آن شهر. شهری که می‌گویند شهر عشاق است. خسته نبودی. آزرده نبودی. حتا چشم‌هایت اشک نداشت، مثل اغلب وقت‌هایی که دیده‌ام در این دو سال. برق شادی بود در چشمت، لبخند روی صورت قشنگت. و مثل همیشه مهربانی از درونت می تراوید. لباست برق می زد. دستت را دور بازوی الف حلقه کرده بودی و در شادترین لحظه‌ای که تا حالا ندیده‌ام از تو، می‌خندیدی.
الف خوشحال بود. آن مهر و آن انرژی عجیبِ همیشگی از چشمانش بیرون می ریخت. زد روی شانه ی صالح و گفت همه چیز درست شد.
همیشه با خودم فکر می‌کردم شما دو نفر، با این همه انرژیِ مجذوب کننده که یک لحظه‌تان، یک نگاه و یک فشردن دست‌هاتان، برای ویران کردن یک زندگی کافی‌ست، شماها که آن قدر مهر از چشمان غمگینتان بیرون می ریخت و آدم را هزار بار دور خود می‌چرخاند و گیج می‌کرد، چرا آن‌همه که باید خوشحال نیستید کنار هم؟ همیشه می‌گفتم که شما می‌توانید خوشبخت ترین زوج‌های دنیا باشید. اما نبودید انگار. از وقتی لوسالومه و نیچه آمدند، دیدم که آن مهر و آن انرژی یکجا جمع شده ی بی‌مصرف مانده دارد برای آن‌‌ها خرج می‌شود. اما مرهم نبود. کافی نبود. 
نمی‌دانم چرا خواب‌ام چپ درآمد. از تصور رنج تو و آن پریشانیِ الف، تا صبح، خواب هواپیمایی را می دیدم که من و تو و الف را به بلژیک می‌برد و آنقدر کوتاه پرواز می کرد که بال‌هایش به ماشین‌ها و خانه‌ها می‌خورد و همه چیز را ویران می‌کرد. نمی‌دانم چرا در یک شب، هم‌زمان، من و صالح خواب تو را دیدیم و تو همان‌وقت‌ها در پریشانی دست و پا می‌زده‌ای. حتا نمی‌دانم اینجا که رسیده‌اید چرا و چطور و اصلن خوب است؟
دوستتان دارم. تو را که اولین آغوشِ گشوده در زندگی جدیدم بودی. مهربانی پر‌سخاوتی که طلب‌کار نبود. که سهم نمی‌خواست. و مرا پذیرفت. درست در زمانی که حس می‌کردم برای پیدا شدنم در جمعیت جدیدی از آدم‌ها، حتمن کم می آورم.
و تو را الف. که آن انرژی در صدا و نگاه‌ت، در خانه ی کوچولوی تان که آنقدر گرم و دوست داشتنی بود. و امن بود. انگار همیشه حامی باشی و احساس نشوی. صمیمی باشی و توی ذوق نزنی. غربیه باشی و پذیرا برای هر چندتا آدمی که یکهو پشت در خانه تان ظاهر شوند.
حالا حرف جدا شدن است. ویران شدن یک زندگی که از عمق‌اش هیچ نمی‌دانم. فقط آن عشق را که در نگاه شماها، در بوسه هاتان، در آغوش‌تان که گاهی باز می‌شد برای هم می شناسم و شماها را با درک و دیدارِ ناقص خودم. که جداییتان، احتمالن مرا هم ویران می کند.

۲ نظر:

maryam گفت...

safar angizeye zendegime. age began chera talash mikoni inghadr migam chon mikham zendegim be sobat berese o pole kafi dashte basham beram safar!
ba in ke midonam ghadre javooni ro bayad donest. inja ta betonim safar mirim. hatta ye chand kilometr ke beri onvar tar har jaye donya ke bashi engar farhang o zendegie adama avaz mishe. hal mikonam ba in tanav'o!

moteasefam vase dostat! kash hame ghadre ham ro bishtar midonestim.

maryam گفت...

istanbul? eyval baba! man vase gereftane visa kheili dost dashtam beram onja vali dar avaz Baku nasibam shod! ay sokhtam! rafti hesabi hal kardi? aksash ko pas? email bezan baram age jai nemikhay bezari! :*