۱۳۸۹/۴/۲۹

اندر مناسبات تبریک گفتن روز تولد

یکی از دردهای نانوشته‌ی روز تولد، کم کم ندیدن و نداشتن دوست صمیمی‌ست، در طی سال‌هایی که اضافه می‌شوند به عمر. این‌که تا دو-سه سال پیش‌تر از این، دو تا دوست صمیمی داشته‌ام که از تبریک‌شان خوشحال شوم، دوستانی هم‌جنس و هم‌ فضای خودم. که بتوانم شب تولدم بهشان بگویم آرزوی مرگ دارم. که گریه‌ام می‌گیرد، که سرگردان و سرگشته می‌شوم و پریشانی بی‌سبب دچارم می‌کند. دوستی که نزدیک باشد و از همه مهم‌تر دختر باشد.
سالِ پیش دوری افتاده بود و هنوز باور نداشتم. دیر باور کردم و با درد. امسال اما از همان دیروز می‌دانستم که نیست. اما تبریک تولد آن آدم، که روزی مهم بوده، هنوز مهم بود. که چه‌طور می‌گوید. با چه کلمه‌هایی. با چه حسی در صدایش. با چه نگاهی که به آدم می‌اندازد.
تیر خلاص را خوردم. همکار گفت: «تولدش است. برو بغلش کن.» و آن آدم آمد و دست‌ش را گذاشت روی سرم گفت: «آخیش! یعنی تیرماه تمام شد؟»
بگویید سطحی. بگویید احساساتی. بگویید جلب توجه کن. یا هر چیز دیگری. این آدم در طول این سیزده سال که درست و حسابی تبریک نگفته بود یک طرف، تبریک امسالش یک شاهکار بی‌نظیر بود.
و بدانید و آگاه باشید که صرفن تبریک گفتن و شنیدن منظور نیست. شاید بعضی‌ها بفهمند چه می گویم. یعنی خواهش می‌کنم یک نفر بفهمد.

هیچ نظری موجود نیست: