روز تولدم، روز گرمی بود. پر از درد جسمیِ اجتناب ناپذیری که عصبیام میکرد و عدل خورده بود به دیروز. هوای گرم و کثیف، گوشوارهای که گوشهایم را میخاراند، بیحوصلگی، میل عجیب به تنها بودن، میل بیشتر به دیده شدن، نیاز به مورد نوازش قرارگرفتن و احساس «همه خفه شید امروز، روز من است» ، دست به دست هم داده بودند تا زهرماری ترین روز تولد این بیست و هفت سال را ببینم.
من از آن آدمهایی نیستم که بگویم «وای هر روز باید مثل روز تولد باشد» و از این خزعبلات. آدم به نظرم یک روز را در طول این همه روزهای سال دارد تا با قیافهی حق به جانبی به همه نگاه کند و پیش خودش بگوید امروز مال من است، میفهمید؟ و حرص بخورد از اینکه هیچ کس محل سگش هم نمیگذارد.
و چهقدر دلم میخواست این شهر بزرگ ، بهجای آنهمه پیاده رفتن در خیابانها و با درهای بسته روبهرو شدنها، به جای آب معدنی شوری که گران فروختند، به جای سر و صدا و راننده تاکسیِ نفهم، یک گوشه، کافهای داشت که میرفتیم با صالح، مینشستیم. آبجویی خنک مینوشیدیم به سلامتیِ من، و این تفریح کوچک و پیش پا افتاده برایمان آرزویی دور نمیشد.
و چهقدر دلم میخواست این شهر بزرگ ، بهجای آنهمه پیاده رفتن در خیابانها و با درهای بسته روبهرو شدنها، به جای آب معدنی شوری که گران فروختند، به جای سر و صدا و راننده تاکسیِ نفهم، یک گوشه، کافهای داشت که میرفتیم با صالح، مینشستیم. آبجویی خنک مینوشیدیم به سلامتیِ من، و این تفریح کوچک و پیش پا افتاده برایمان آرزویی دور نمیشد.
قدردانی میکنم از همهای که در یادشان بودم. از بعضیها که بدون اس ام اس، بدون پیغام در فیس بوک، با کمی پشتِ خطِ اشغال تلفنم ماندن، با تماس و شنیدن صدا و با بوسیدن و در آغوش گرفتنام به من تبریک گفتند.
بیست و هفت ساله شدم به سادگی و این، اتفاق بزرگی نبود. همین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر