مارک آریان از صبح دارد میخواند. هی به «شقی*» می رسد و اشک توی چشم و دلم جمع میشود. بغلاش کرده بودم. تا آخرین ساعتهای رفتناش هنوز داشت کار میکرد. بغلاش کرده بودم و مارک داشت میگفت «شقی، شقی» و من در همان مستی، گریهام گرفته بود. نمیدید. اشکهایم قلپ قلپ میریختند روی صندلی. چشمهای او اما به مانیتور بود. گفت « میدانم دلت تنگ میشود اما نمیگویی. نمیگویی تا به من خوش بگذرد» و یک قلپ دیگر چکاندم. از اینهمه که میخواند مرا؛ خط به خط نه، واژه به واژه و همهی هجاهایم را از بر بود. ترانه عوض شد. مرا بوسید و گفت« الو، سٍ موا**»
...
تا یک زمانی، داستانهای آغاز، آغازٍ رابطهها، خود داستانیهایی بودند تعریف کردنی. مینشستیم دور هم و تعریف میکردیم از آغازهایمان. از اولین نگاهی که با منظور انداختیم به آن آدمها، از اولین کلمههای لکنتدار برای فهماندن اینکه «هی! دوستت دارم. حواسات هست؟» حالا اما، دیگر برای کسی جذاب نیست انگار. دیگر کسی از آغازهایش نمیگوید، دیگر نمیخواهند آغازها را بشنوند. آدمها لذتهایی را که میتوانند به خودشان بدهند ترک کردهاند. برای خوشحال نگه داشتن خودشان، آن آدم عزیزشان - که به فرض حتا حالا نیست - تلاش نمیکنند. میخواهند زندگی تقدیمشان کند و چون نمیکند پس بروند با خیال راحت فاز «این زندگی چهقدر بد و اخ است» بگیرند و بگذارند وقت بگذرد تا دمٍ مردن. من اما هنوز، صبحهایی را دارم که به محض باز کردن چشمها، داستان آغازم را بهیاد میآورم و روزم ستاره باران میشود.
*به فرانسوی: عزیزم
**به فرانسوی: الو ، منم
۱ نظر:
3 آبان 86 آغاز ما بود. آغاز خنده داری بود اما به گریه ختم شد.
دارم سعی می کنم فراموشش کنم، چرا باید به یادش بیارم وقتی روزمو به جای ستاره بارون اشک بارون می کنه؟
ارسال یک نظر