گیرم تلفن را جواب ندهی، گیرم اینبار دلم نخواهد اس.ام.اس، گیرم اینبار بگذارم به اختیار خودت؛ که بگذاری صدایم بپیچد از لابهلای خطوط نامرئی تلفن یا نه، گیرم این باران و این هوا مرا به یادت نیاورد، گیرم که خودخواسته فراموش کرده باشی آن روزهای گودو و ریرا و ... دیگر چه؟ چرا یادم نمیآید؟ چرا فراموشیات به من سرایت کرده است؟
بگذریم.
گیرم همهی آنچه که از من مانده یک اسم باشد در فهرست فراموشخانهی تلفنات و یک شماره که به هیچ دردی نخورد. اما همهی اینها دلیل نمیشود که این هوا، این باران و این سرمایی که میخزد و میلرزاند و مورمور میکند، مرا یاد تو نیندازد و دوست نداشته باشم بنشینیم و یک دل سیر سید بخوانیم. یا یادداشتهای احمدرضا را که از بانویی بگوید با پالتوی قرمز. از پیاده روهای خزانزدهی پاریس و برگهای زردی که میچسبند به رطوبت پیادهرو. که سید بگوید:
پناه بر تو ای فهم فراموشی
حالا بيا برای رسيدن به آرامش
نزديکترين نامهای کسان خويش را بهياد آوريم
و ما به هم نگاه کنیم و بدانیم چه نامهایی که از خاطرمان نمیگذرد. چه نامهایی که از هم نمیشناسیم و هنوز، نه تو میتوانی مرا به درستی ببینی از پشت شیشههای عینک ات و نه من از پشت دودهای مکرر و آبی رنگ.
اما میشود که من وسط یک روزٍ بیربط یاد عینک تو بیفتم و تو بنویسی شال قرمز در دود کافه. میشود تو برایم سطر سطر بنویسی و من گریهام بگیرد اما هنوز نزدیکات باشم.
میدانم نمیخواهی. میدانم صادقانهترین حرفهایت همانها بود که آخرین بار نوشتی. اما نمیدانم در این روز پاییز طوسی رنگ که مرا هی یاد تو میاندازد، چرا دستات نمیرود روی دکمهی سبز رنگٍ گوشی خارجیات تا با آن صدای آشنا بگویی سلام مادمازل.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر