جرمم مهم نبود. حتا نمی دانستم چرا توی زندان بودم. اما ضجه می زدم. ضجه کلمه ی قشنگی نیست، ولی فقط ضجه می تواند تصویر کند که چه جوری گریه می کردم. از آن گریه های درد دارِ از ته دل. می گفتم من مادر دوتا بچه ام. تو رو خدا بگذارید بروم پیششان. مهربان بودند. گفتند بچه هایت کجا هستند؟ اینجا مهد کودک داریم. بیاورشان اینجا پیش خودت. توی زندان. و من یادم نبود. بچه هایم را گم کرده بودم. از گریه خم شده بودم، افتاده بودم روی زمین و هی می گفتم من مادر دو تا بچه ام.
باز هم بچه های به دنیا نیامده ام گلویم را چسبیدند. صبح که بیدار شدم، جایی که هنوز در توهم میان خواب و بیداری گیر کرده بودم و هرر را از بررِ واقعیت و رویا تشخیص نمی دادم، به خودم گفتم شاید جایی توی یک دنیایی که نمی شناسم ، آن دوتا بچه منتظر من باشند. منتظر آن که دوستشان داشته باشم. که به دنیا بیاورمشان و در آغوششان بگیرم. و شاید توی این روزهایی که آدم های بی ربط دارند به من چنگ و دندان نشان می دهند منتظر مانده اند جایی که برایم امن ترین جای دنیا باشند.
باز هم بچه های به دنیا نیامده ام گلویم را چسبیدند. صبح که بیدار شدم، جایی که هنوز در توهم میان خواب و بیداری گیر کرده بودم و هرر را از بررِ واقعیت و رویا تشخیص نمی دادم، به خودم گفتم شاید جایی توی یک دنیایی که نمی شناسم ، آن دوتا بچه منتظر من باشند. منتظر آن که دوستشان داشته باشم. که به دنیا بیاورمشان و در آغوششان بگیرم. و شاید توی این روزهایی که آدم های بی ربط دارند به من چنگ و دندان نشان می دهند منتظر مانده اند جایی که برایم امن ترین جای دنیا باشند.
۱ نظر:
like :)
ارسال یک نظر