۱۳۹۰/۱۰/۵

ساید ایفـِــکت

ترمز اضطراری را کشیده ام. میخ شده ام توی رابطه ام در جایی که هستم و نمی توانم حرکت کنم. خواسته ام چند روز فرصت داشته باشم که فکر کنم. فکر کنم. فکر کنم. به چی؟ نمی دانم. همه ی امیدم به دکترِ شاعر مسلکم است که دستش را قلاب کند و بکشدم بالا. بگوید مریضی. بگوید این قرص های خالدار را بخور و خوب شو.

فرصت خواسته ام برای فکر کردن و تنها مانده ام. تنها گذاشته شده ام. آنقدر توی افکارم دست و پا می زنم که نمی دانم درست است یا غلط. نمی دانم حقم است یا نه. نمی دانم باید بخواهم کمی کنارم باشد و کمک کند خوب باشم، یا همین طور که خالی ام گذاشته از خودش، درست تر است. نمی دانم چقدر حق بدهم به این کناره گیری و بین این همه سوال های پشت سر هم، تاب می خورم.

احساسات کودکی ام به سراغم آمده. گریه‌ئو، پر توقع، زودرنج و بی اعتماد به نفس شده ام. از آدم ها می ترسم و مطمئنم که همه شان می خواهند به من آسیب بزنند. احساس می کنم هیچ کس حقیقت را به من نمی گوید و همه یک مشت دروغِ پرت و پَلا هستند.

کجای رابطه ترسیدم؟ آن جا که دیدم مرد دارد همه چیزم می شود و این خیلی ترسناک است. این که یک آدمِ بااختیار و آزاد بشود همه چیزِ آدم خیلی وحشتناک است. ترسش هم از این است که آن آدم همان طور که حالا هست، ممکن است یک روز نباشد. ممکن است یک روز به هر دلیلی چشم باز کنی و ببینی آدمی که همه ی زندگی ات آغشته به او شده، رنگ او را دارد، بوی او را می دهد، دیگر نیست. اینش ترسناک است که روزهای بدون او قابل تصور نباشند. آن قدر خودی شده باشد با زندگی که دیگر اصلن انگار همیشه بوده و می ماند.

این ها مرا می ترساند. احساس می کنم از وقتی اقدس درونم را نشانش داده ام ترسیده. دو قدم عقب رفته و نگران است همیشه اقدسم بالا بیاید. از خودم می پرسم توی این مدت چقدر مگر اقدس بوده ام؟ چقدر غیرقابل اطمینان بوده ام؟ چقدر ترسناک شده ام این روزها؟ نمی دانم. نمی گوید و نمی خواهد بداند چطورم. فقط می خواهد روزی را ببیند که خوب شده ام و باز با لبخند به سراغش رفته ام.

می خواهم کنارم باشد و بخواهد خوب شوم. می خواهم دستم را بگیرد و مثل تابستان هشتاد و هشت تا مطب دکتر همراهم بیاید. دلم می خواهد کمی سرمای این روزهایم را تحمل کند، لباس های گرمش را بپوشد و کنارم باشد. نه این طور که نشسته کنار بخاری، نگاهش از پشت پنجره دوخته به من، منتظر و دور تا سرمای من بهار شود و باز پیشم باشد. من از تنها شدن های این شکلی هم می ترسم و حالا هم دلم تنگ است، هم قاطی ام و توی این فکرها و ترس ها تنها مانده ام.

روزهای ناامید کننده ای ست. آقای انتقال خون گفت باید دروغ می گفتی. من به سوراخ دردناک روی دستم نگاه کردم و توی دلم فکر کردم به کی؟ و بیشتر فرو رفتم.



هیچ نظری موجود نیست: