حالا متعاقبن است و می خواهم کمی از نتیجه هایم بگویم.
اولین نتیجه ای که گرفتم این بود که مرد هیولا نیست. هیچ وقت نبوده تا حالا. بدون آن که سعی کنم یا فشار بیاورم به خودم، باز هم به این نتیجه رسیدم که یکی از بهترین مردهایی ست که می توانم در کنارشان زندگی کنم. - باید این نکته ی ظریف تر از مو را هم اضافه کنم که بقیه ی بهترین مردها را هنوز به عمرم ندیده ام.- تمام رفتارهایش را مثل فیلم برای خودم پخش کردم. به نظرم هیولا دیدنش خیلی عجیب آمد. از خوبی هایش هم نمی گویم که نتیجه ام شبیه به قربان صدقه رفتن نشود.
نتیجه ی بعدی ربط اقدس و آن مستی بود. در جایی که آن قدر کوچک بود برای میهمانی گرفتن، که آدم ها همه به هم چسبیده بودند، مستی و گرما و تنگیِ دلم که هنوز گشاد نشده بود از سفر رفتن مرد و شنیدن یک خبر نسبتن غیر منتظره، اقدس را بیدار کرد و در مستی هم که همه چیز اگزجره می شود. مثلن این که مرد دارد خوش می گذراند و خوش حال است، هزار آسمان را به ریسمان بافت تا آن فکرهای عجیب بیایند در سرم. فهمیدم که اقدس گاهی بی حوصله می شود و چادر گلدارش را به کمر می بندد تا دخل مرا بیاورد. کاری که باید بکنم این است که خیلی محترمانه به حرف هایش گوش بدهم تا کارش به داد و بیداد نکشد. بعد همان طور لبخند به لب و مودب مآبانه بگویم برود درش را بگذارد.
نتیجه ی آخر از همه مهم تر بود. کمی رفتم عقب و به زندگی ام نگاه کردم. دیدم توی این خانه ای که دارم و مردی که در زندگی ام هست و کاری که می کنم و روزگاری که می گذرانم، ایراد حادی نیست که به خاطرش جفتک های کشنده بپرانم. فهمیدم که هربار اقدس و پروین و مینا و ساناز و نونوشِ درونم به صدا درآمدند، کافی ست به آن چه که دارم و به سادگی ممکن بود نداشته باشم، نگاه کنم. به زحمتی که می کشم این ها را کنار هم نگه دارم فکر کنم و جفتک های یابویی ام را برای وقت هایی نگه دارم که کسی یا چیزی دارد به من آسیب می رساند.
یادم آمد که هیچ وقت در زندگی ام مرحله ای به عنوان ازدواج تعریف جدی نداشته که حالا بخواهم بهانه اش را بگیرم. دوست دارم مثل همین حالا روز به روز برنامه ی زندگی ام را بدانم و همین طور با دلم بروم توی زندگی جلو، و هر چه را دوست داشتم دستچین کنم.
حالا حالم خوب است. جای تقریبی خودم را می دانم و از شرایط راضی ام. از مرد، از خانه و زندگی ام، از روزهای سخت و پر از فراز و نشیبم و تقریبن از دوستان دور و نزدیکی که دارم و اغلب متفاوتند با من. و این جواب دندان شکنی ست که به اقدس داده ام. جوابی که مثل این روزها، مثل مرد، مثل خودِ من واقعی ست و مو لای درزش نمی رود.
۱ نظر:
...ولی خوب البته معلوم نیست این هیولای ساخته ی ذهن و آن اقدس نق نقو دست از سر آدم راحت بر دارند و در نهایت شاید به اندازه ی هر روز از عمر،قدمی اقدس تر شوی. و مرد هیولا تر.ازکجا معلوم؟:)
ارسال یک نظر