۱۳۹۰/۱۰/۱۳

خواب در فنجانِ خالی

لا به لای عددها و رقم‌ها، بین بالا و پایین شدن قیمت‌ها گیر افتاده‌ام. مثل چرخ‌دنده‌هایی که تصوراتم از آینده را له می‌کنند در حرکت دیوانه‌وارشان و مرا می‌ترسانند.
بله. من آدمی هستم که مثل همه شما از فقیر شدن می‌ترسم. مدام فکرهای تلخ به سراغم می‌آیند که نکند سال بعد نتوانم قرارداد خانه‌ام را تمدید کنم، نکند از پس مخارج زندگی مجردی‌ام بر نیایم و مجبور شوم برگردم، نکند نتوانم بروم سفر و هزار تا نکند - پَکُـند دیگر که دارد مغزم را می‌تراشد.
ارزش پول‌مان دارد روز به روز می‌آید پایین و تنها چیزی که به چشم مردم می‌آید همین است. به چشم‌شان نمی‌آید که روز به روز و حتا ساعت به ساعت ارزش خودمان، جان‌مان، ارزش زندگی‌هایی که این‌قدر برای ساختن‌شان زحمت کشیده‌ایم پایین می‌آید و پیش رویمان جان می‌کـَنَد.
می‌دانم که نباید تن بدهم به آمارها. می‌دانم که باید از قیمت ارز بیرون بکشم. اما این هراس، این نگرانی از آینده‌ای که روز به روز برایم مبهم‌تر می‌شود، رهایم نمی‌کند.
من از روزهای فقیر می‌ترسم. از مردم گرسنه که به هم رحم نمی‌کنند، از همشهری‌هایی که از همین حالا شروع کرده‌اند به خوردن و دریدن هم‌دیگر می‌ترسم. این شهر خاکستری را دوست ندارم و دلم می‌خواهد گوشه‌ای امن پیدا کنم و پنهان شوم. توی خواب، هر چه کابوس هم ببینم امیدی به بیدار شدن هست. اما از این خواب طولانی، کسی هست که بیدارم کند؟

هیچ نظری موجود نیست: