۱۳۹۰/۱۰/۱۸

Hey brother, where are thou

برادر مرد امروز رفت سربازی. یادداشتی ازش خواندم  که می‌گفت زندگی کردن را، نوشتن را، دیدن و خواندن را از او یاد گرفته.
رفتم توی فکر. من هم برادری دارم که برادرِ او نیستم. نمی دانم در نظر برادر جوانم چه هستم. با این‌که در یک خانواده بوده‌ایم، سبک زندگی‌مان همیشه با هم فرق داشته. او توی دنیای پر زرق و برقی سیر می‌کند که برندها حکم‌فرمایی می‌کنند، راحت‌طلبی و استفاده از امکانات پدر و مادر حرف اول را می‌زنند و فکر و ذکرش جایی‌ست که پول بیشتری باشد. و من که به اندازه‌ی هزار دنیا از عالَم او پرتم و توی ایده‌های استقلال‌طلبانه و به زعم او روشنفکری خودم می‌لولم.
دارم مدام فکر می‌کنم من به او چه داده‌ام؟ چه گفته‌ام که توی زندگی‌اش موثر باشد؟ چه کار برایش کرده‌ام که مرا با آن به خاطر بیاورد؟
 شبی را به یاد دارم که بار و بندیلم را با چشم گریان و مخفیانه بسته بودم تا به قهر، چند روزی را گم و گور شوم جایی که خانواده‌ام ندانند. رفتم کنارش نشستم که روی تخت خوابیده بود و از من می‌خواست نروم. به او گفته بودم کجا می‌روم. دوست نداشتم دل کوچکش برای من نگران باشد. نگران شدن حق هیچ آدمی توی دنیا نیست. گفتم باید بروم و تو هم سعی کن آزاد زندگی کنی. گفتم وقتش رسیده که توی این سن و سال چارچوب‌هایی را بشکنم و تو هم هیچ وقت توی این چارچوب‌ها نمان. این‌ها را یادش هست؟ خودم هنوز که هنوز است فکر می‌کنم حرف های خیلی مهمی به او گفته‌ام. اما برای او هم مهم بوده؟
پدر و مادرم همیشه برایم مهم بوده‌اند. اما برادرم آدم دیگری‌ست. به سن و سال هم ربطی ندارد. تا ته دنیا هم برویم، او همیشه برای من محرم مهم‌ترین اسرار است و کسی ست که نمی‌گذارم نگرانم شود.
اما نمی‌دانم خواهر چیست. خواهر چه حسی به آدم می‌دهد. دیدم که زیر یادداشت مرد در باره‌ی برادرش نوشته "داداش، اونم از نوع بزرگ‌تر، نعمتیه" و نگفته خواهر از نوع بزرگ‌تر چیست. دلم می‌خواهد بدانم. سر راستش این است که حسودیم شده به رابطه‌ی قوی و دوست داشتنی دو برادر، همان‌طور که به رابطه‌های قویِ خواهران حسودی می‌کنم و تاب می‌خورم توی حسی میان برادر داشتن و خواهر بودن. حسی که نمی‌دانم چه شکلی ست و چه وزنی دارد.
برادر مرد رفت سربازی. دو-سه روز پیش بغلش کردم و گفتم مراقب خودش باشد و گوشه‌ای از دلم با او رفت. پسرک دوست داشتنی است و دلم برایش تنگ می‌شود. خوب است که جای مرد نیستم و دلم کنده نمی‌شود از جا. اما روزی که برادرم بخواهد برود آیا او هم خواهد گفت که خواهرم فلان‌طور بود و بَهمان چیزها را یادم داد؟
نمی‌دانم. فقط می‌دانم لعنت به هرچه سربازی و اجباری و خدمت و لعنت به پرچمی که حتا کمی دوستش ندارم و به آن افتخار نمی‌کنم.

۱ نظر:

بیبیلی گفت...

ولی من به تو و شعورت افتخار می کنم