۱۳۸۸/۸/۶

باز هم آمد سراغم. این بار خیلی ناگهانی و غافلگیر کننده. طوری مرا ترساند که بر خلاف همیشه خواستم کنترلش کنم. اما نشد.اول ترس آمد. یک جور ته دل خالی شدن، و بعد بغض ِ ناگهانی و پر هجومی که به هق هقم انداخت و آرام آرام درد پیچید از پاهایم و تا رحم و بعد احساس کردم قلبم فشرده میشود. جمع شدم در خودم. ناله ام را درون بالش ریختم. پیچیدم از یادآوری درد و آن صدای مکنده پاشید در هوا و آن احساس کنده شدن ِ چیزی از درونم، برد به مرز دیوانگی. دیوانگی از شدت درد و هراس. جنونی که دلم میخواست خودم را از جایی بلند پرت کنم و تمام شود این یادآوری ها، که هر چه رهایش می کنم باز جایی یقه ام را می چسبد.
نمی دانم از چه باید بپرهیزم، به چه روی ببرم، به کدام بند بیاویزم که این طور بی پناه و وحشتزده در هجوم آن خاطره قرار نگیرم. فقط می دانم حتا آغوش چاره ساز ِ تو هم حصارم نمی شود و صدای پر از اعتمادت که آنقدر مهربان می گویی "شب بخیر".

۳ نظر:

ناشناس گفت...

سعی باید کرد در فراموشی

ناشناس گفت...

گاد بلس

اقتباس گفت...

آپ