بعضی روزها روز فروکش است. روز پایین افتادن از نردبان خوشحالی های ساده و بهانه های کوچک خوشبختی. روزهایی که داستان های ادیت نشده خودشان را به رخت می کشند و تکان تکان می خورند تا غبارشان به سرفه ات بیندازد. روزهایی که پوسته ی اشتیاق ِ براق ِ ساده انگارانه ات می شکند و توی آینه ی صبح، زنی بیست و شش ساله را می بینی که یکسال است کرم ضد چروک دور چشم استفاده می کند. انگار وزن این سالها از بیست و یکی دو سالگی تا حال طوری ته نشین شده باشد که دیگر نتوانی آنقدر سبک و آزاد به همه جا سرک بکشی و پرّان باشی در هوا. که بچرخی و بگردی و دنیا به هیچ جایت نباشد. در جمع دوستانت بلولی و بخندی و بگذاری زندگی هی زور بزند تا خودش را به تو تحمیل کند، و نتواند. روزهایی که می بینی تنها راه ارتباطی ات با آ دمها تلفنی ست که دیگر زنگ نمی خورد و پیغامی نمی گیرد. و تو از حرصت آن را خاموش می کنی تا پیش خودت خیال ببافی که همه پشت خط خاموشت مانده اند. روزهایی که دوستی تماس می گیرد و عدل در بیحوصلگی توست که میخواهی مستقیم به خانه بروی و بخوابی تا ساعتهای کسل کننده و سنگین قدم ِ آن روز در بی خبری بگذرند. روزهای تردید بین دلتنگی و بی حوصلگی که حتا عشق هم به دادت نمی رسد.
...
البته که می گذرند این روزها، مثل روزهای قبل تَرَش. مثل هنوز نیامده ها و تو با بند نازک اما محکمی از عشق بالا کشیده می شوی از چاه فروکشیده شدن و به صبحی لبخند می زنی که خوشبختی زیر پوستت می دود. اما گذراندن این روز تحملی میخواهد و سکوتی، که گاهی گم میشود.
۱ نظر:
بچه چرا خودت ناشادی پس؟
ارسال یک نظر