۱۳۸۸/۹/۲

سین ِ گمشده

هیچ دوستی را آدم دوبار از دست نمی دهد. حالا اینکه من و تو نفهمیدیم این از دست رفتنمان از کی شروع شد، شاید بخاطر آنهمه بی سر و صدایی اش بود که با تعجب های کوچک و خرده دلگیری های بی ضرر، آرام آرام رشد کرد و جان گرفت و بزرگ شد. آنقدر بزرگ که دیگر دلم برایت تنگ نمی شود و ذهنم خاطره های مشترکمان را در گوشه ای دور مخفی کرده است. نمی توانم بگویم این روزهای کم رنگ از تو، خوب است یا بد است یا چی. فقط میدانم این دور شدن مرا از همه ی آدمها دور کرده و رغبتم را به دیدن دیگرانی که همیشه پشت تو قرار می گرفته اند در صف، کشته است. آن اولویت بندی ِ خام دستانه ی من از دوستانم که اول تو بودی و بعد بقیه؛ حالا با نبودن اولین نفرش، سردرگمم کرده برای انتخاب یک دوست برای یک روز. می نشینم فکر می کنم توی این وقتهای طلایی ِ سرکار نرفتن و آزاد بودن، فردا فلانی را ببینم با بهمانی را. برای انتخابهایم دلیل می آورم و مقایسه شان می کنم با هم، شاید یکی به آن یکی بچربد و بشود تصمیم. اما آنقدر این مقایسه های پرش دار و متقاطع کش می آیند که فرداها در خانه سپری می شوم و دوستانم نادیده تر می مانند.

هیچ دوستی را آدم دوبار از دست نمی دهد. حالا اینکه من و تو گاهی هم دیگر را می بینیم با آن فاصله ی حجیمی که بینمان افتاده، با آن نگاه های دوراوری که به هم می اندازیم، با آن همه بی خبری که از هم داریم و لحن رسمی و تصنعی ِ مهربانانه مان با هم، با حسادت های ریزی که در دلم می گذرد و با روزهای بی هم رفته مان قطع می شود، با احساسی که یادم می آید به تو داشته ام و تا میاید ولو بشود روی صورتم یکی دو ساعت ِ با هم بودنمان تمام میشود و سقلمه ای از "مبادا احمق جلوه کنی" جمع و جورش میکند، با همه ی چیزهایی که تو پشت آن ماسک بی اعتنای چهره ات و آن صدای سرد و عجیبت شاید پنهان می کنی و من نمی فهمم، با همه ی اینها فکر می کنم هیچ وصله ای ما را دوباره به هم نمی چسباند. در صدای من و تو چیزی گم شده است. لحنی، لهجه ای از همدردی، از همشادی، هم گریه ای و هم پایی در خیابان ها و دانشگاه ها و گالری ها، هم نشینی ها در همه ی کافه های دنج این شهر، هم روزی ها و هم شبی ها و هم گردی هایمان؛ فراموش شده است. مثل کسی که به جبر روزگار به زبانی جز زبان مادری اش حرف میزده و وقت خوشحالی یا عصبانیت ناگهانی اش، به زبان مادری ابراز ِ حس می کند، من و تو شاید آن زبان دوم و بیگانه بوده ایم و حالا به زبان مادری برگشته ایم. البته این، آنی نیست که یازده – دوازده سال با آن زندگی کرده ام. و در تمام آن سال ها فکر می کردم ما زبان مادری ِ گمشده ی همیم که بازیافته ایم همدیگر را، به سختی دوباره یادگرفته ایم و حالا به لهجه ی روانی حرف می زنیم- می زدیم. که یکهو در چاله چوله های فراموشی افتاد. و همه چیز از اولین پنهان کاری و اولین دروغ ساده شروع شد.

دیگر گریه ام نمی گیرد، دلم تنگ نمی شود، و هیچ کسی را اشتباهن به نام تو صدا نمی زنم. شماره ات در گوشی من تنها یک شماره است- بی نام – که نه نام تو بر آن نشست، نه تمامی نامهایی که به آنها صدایت می زدم.

من تو را دوباره از دست نمی دهم چرا که حس می کنم دوباره باز نخواهمت یافت و این طالع نگری ِ ناخودآگاه مرا میراند به ندیدنت. دلم می خواهد در ذهنم همان تنها دوستی باشی که از فکر ِ دور شدنت به گریه می افتادم و در آن شب زمستانی ِ بد مست، فقط تو را صدا میزدم که کنارم باشی. همان لبخند کمیاب و صدای عجیب، همان کلمه های ناب باشی و من در هر جای دنیا که باشم جای تو را کنار خودم خالی کنم.

دروغ چرا. پاییز رخنه کرده در لحظه هایم. همانطور دلگیر، همانطور ملتهب ِ باریدن. می خواهم زرد شوم و بریزم با باد. گزنده باشم از سوز ِ سرما و بوزم بر درختانی که برای خواب زمستانی برهنه می شوند. و در این میان شاید بوی تو را، رفیق قدیمی ام، از روزهایی که رفته اند بشنوم.

راستی؛ سایه را یادت هست در پریشانی ِ آویشن؟

۳ نظر:

بئاتريس گفت...

سلام فروه جان. از جدايي انسان ها خوشحال نمي شوم. دلم مي گيرد براي همه گرماهايي كه مي تواند شعله بكشد و زندگي ها را گرم كند ونمي كند.
برايت دستورالعملي دارم. همين اواخر آن را به دختركي دادم و نامزدش كه با او قهر كرده بود او را به عنوان عروس به خانه برد.
با توجه به عشقي كه مي دانم بين تو و طرفت هست اين دستوالعمل بسيار كاربرد دارد. اين را به زني ياد دادم و شوهرش همان شب براي گل خريد در حالي هرگز چنين كاري نمي كرد.

چرا؟ براي اينكه گلوله تابان عشق گاهي در بين تيرگي كدورت ها و گناه ها پنهان مي شود اما غم مخور آن گلوله آنجا هست تنها بايد تيرگي ها را پاك كني.

بئاتريس گفت...

ار دوست نداشتي تاييدش نكن.
اين جمله را تكرار كن
من ...... را مي بخشم و آزد و رها مي كنم
روزانه بايد 300 الي 400 ار تكرار كني
بعد وقتي اين را 300 بار تكرار كردي بر عكسش:
از فرشته ........... سپاس مي گذارم مرا مي بخشد و آزاد و رها مي كند.
اين را هم به همان تعداد تكرار كن
اينطوري آن رنجش هاي پنهان كه اساس ويرانگر هر رابطه اي است هم از جانب تو و هم از جانب او از بين مي رود

اين يك پالايش است و فقط براي شخص مقابل به كار نمي رود. همه انسان هايي كه در زندگي از آنها رنجشي داري يا آنها از تو رنجشي دارند بايد خوانده شود تا آزاد شوي از نظر ديگران.
خودت مي تواني با خواندن كتاب هاي كاترين پاندر بسياري از مسايلت را حل كني
قانون توانگري و قدرت دعا اما اين دستورالعمل به اين شكل در آن نيست.
اميد وارم عمل كني و دلت لبريز از شادي باشد.
بين دو نفر هم مي توانم يادت بدهم. مثلا اگر طرفت از دست كسي دلگير است چون مردها اغلب زير بار اين حرف ها نمي روند و ترجيح مي دهند زمختي خودشان را همواره نشان دهند :)

F A R Y A D گفت...

سین هفتم، سیب سرخی ست...
کانتینیو فروه خانم!