عصر جمعه شده ام. چند روز است كه عصر جمعه است و هي نمي گذرد. از آن وقتهايي كه يك گوجه سبز يا يك نارنگي در گلويت گير كرده و كافي ست نامت را از دهاني بشنوي، نگاهي آشنا به نگاهت بخورد، يا از آن بدتر كسي بپرسد: چي شده؟
آن وقت است كه گلوله گلوله اشك مي خواهد مثل سيل بريزد بيرون از آن چشمهايي كه هي تنگشان كرده اي براي نباريدن.
يك روزهايي هست كه دلت مي خواهد نباشي. نه اينكه خودكشي كني. مثلن يك دكمه ي آف داشته باشي كه يكهو از تمام دنيا خاموش بشوي.نه اينكه بميري و بروند سراغ وسايلت. نه اينكه بميري و بنشينند دور يك ميز و درباره ات خاطره تعريف كنند. اصلن كاش مي شد موقتن از خاطر همه رفت. در روزهايي كه مثل حالا هيچ چيز مهم نيست؛ تف ِ كش آمده روي آسفالت مهم نيست، ليچار ِ عمله ي دم پارك لاله مهم نيست، مهم نيست كه دلت موزه ي هنرهاي معاصر مي خواهد و جمعه ها همه چيز - حتا زندگي - در اين مملكت تعطيل است، مهم نيست كه دلت نمي خواهد كسي علت ناراحتي ات، دهن دوخته گي ات، دل گرفتگي ات را بپرسد و تو هي بگويي نپرس. اما مهم است براي خودت كه افتاده اي روي لاين ِ گريه و هي مي باري. توي اتوبوس كه برايت نعمت شده، توي پارك لاله كه وقت رد شدن از كنار آدمها يكهو توپ بدمينتون توي سرت مي خورد، توي كافي نت، يا توي توالت.
مهم است كه دلت بخواهد بخزي توي لاك تنهايي و هيچ كس را تحويل نگيري، اما ته دلت بخواهد كساني از گوشه ي چشم ببينندت. مهم نيست كه كسي فكر كند چقدر داري چرند مي بافي و اين همه تضاد در تو بالا زده، اما مهم است كه اين تضادها را در خودت ببيني و با آنها راه بيفتي توي خيابان.
اين روزها همه دارند مي ميرند. يا دارند از دنيا مي روند، يا دارند از توي ياد من ، دنياي من سفر مي كنند به دنيايي ديگر. همه سايه هايي مي شوند كه بعد از بيداري ، شايد طرح مبهمي از خاطره شان را به ياد بياورم. بعضي هم باز زاده مي شوند. دوباره از توي قبرهاي موقت در مي آيند و قد راست مي كنند جلوي چشمم و سايه مي اندازند روي روزهايم.
عصر جمعه شده ام. كـِـي فردا صبح مي شود؟
۲ نظر:
...معجزه خود تویی، پس بلند شو...
اينجا خيلي بدتر از تهرانه. همه جا از ٥ عصر به بعد و شنبه و يكشنبه هب تعطيله. اولش اصلاً باورم نميشد.
يكي از جاهايي كه بد جوري دلم براش تنك ميشه موزه هنرهاي معاصره. قدر همون هايي كه داريرو بدون.
ارسال یک نظر