۱۳۸۸/۱۰/۲۸

چراغ ِ خنده هامون خیلی وقته سوت و کوره




این روزها پر شده ام از مرگ. از خبر ِ مرگ. از دیدن آدم هایی که می روند آرام و بی صدا و بعد، خبر رفتن شان را می شنوی، می خوانی. خسته شده ام. هر روز یک آدم ِ درست و درمان، هر روز یک کسی که شاید بودنش یادت نبوده اما رفتنش، یک چروک به صورتت اضافه می کند.
صالح؛ به تو می توانم بگویم. تو که مرگ را می فهمی. آن طور که هیچ کسی نمی فهمد و نمی بیند. دارم می فهمم که اصلن مقاومتی ندارم در برابر این همه مردن؛ هر تکه ام کنده شدن، با آدم هایی که می روند. مثل پوسته ی تخم مرغ آب پز شده؛ یادت هست؟
نمی توانم یا نمی خواهم. نمی پذیرم. مرگ را نمی توانم ببینم و صبح با خیال راحت توی آینه نگاه کنم. صورتم را که می شورم فکر می کنم باز باید خبر مردن چه کسی را بخوانم و بشنوم. باز باید فکرم برود سمت ِ کدام سالهای نیامده که عزیزترها را بگیرد از من. این سالها، سالها، سالها. این زندگی که دهان ِ مکنده اش را باز کرده، کاش من را ببرد و نبینم که باز هم دور و برم خلوت می شود و پوسته ام ریز ریز می ریزد و من می مانم لخت و عور از آدمها.
این همه رفتن ها -هر چقدر مرا در آغوش بگیری و بگویی نویسنده زنده در آثارش است، عکاس در عکس هایش، و آن مرد در شجاعتش- مرا می ترساند. می ترساند از این همه که دوستت دارم و روزی سراغ تو هم می آید این مرگ. و معلوم نیست بر من که آن روز من زودتر رفته ام یا نه. اصلن همین دوست های دور و نزدیک که دارند از ایران میروند، از توی چشم انداز ِ  من می روند زیر یک آسمان دیگر؛ مگر همین نوعی مرگ نیست؟ با این روزهایی که نمی دانی این مملکت، این خاک که داریم برای غبار روبی اش نفس هایی عمیق می کشیم، که غبارهایش را به جان می خریم به ضرب ِ باتوم و چاقو و گلوله، با این روزهایی که نمی دانیم کدام دوستمان را برده اند و با دندان و دست ِ شکسته انداخته اند گوشه ی خیابان، چطور امید ببندم به باز یافتن آدمهای زندگی ام؟ به باز آوردن ِ پوسته هایی که می ریزند و برهنه ام می کنند؟
دارم خیلی احساساتی می نویسم؟ دارم می ترکم. از این همه رفتن ها دارم بالا می آورم. از این همه اشک هایی که بی هوا می ریزند از چشمم بیرون و نمی توانم جلودارشان بشوم. از نمی خواهم از دست بدهم ها خسته شده ام.
دلم یک گودال می خواهد و فراموشی. یک گودال درون خاک.

۶ نظر:

مريم گفت...

خواستم يه كامنت بذارم ديدم كيبوردم نه ج داره كه بنويسم جاله و نه ك واسه كودال جون عربيه. همه حسم بريد!
به هر حال از من كه توي جاله ام به تو نصيحت كه اون بالا بمون. دست كم هنوز فرصت تصميم داري.

F A R Y A D گفت...

ای کاش آدمی
وطنش را
همچون بنفشه ها
می شد با خود ببرد
به هر کجا که خواست

سپيده گفت...

سلام. اميدوارم خوب باشي. دوست عزيزم از وقتي آن مطلبت را درباره عصر جمعه خواندم مي خواستم اين كامنت را برايت بگذارم. اما خب وقت نشد.حقيقت اين است كه حالات شما يعني گريه زياد و فكر كردن زياد به مرگ نشانه افسردگيست. خب دليل اينكه چرا روي افسردگي ديگران حساسم را بگذار به حساب اينكه يكي از عزيزان افسرده بود. افسردگي گاهي خطرناك است چون قدم هاي اوليه است به سوي خودكشي.
البته خواستم مطمئن شوم اما وقتي مطلب دوم را درباه مرگ نوشتي ديگر ترديدي برايم نماند. اگر بخواهي بداني چرا افسرده شده اي جدا از دلايل فيزيكي كه با توجه به اس ام اس دوستت فكر نمي كنم درباره شما صادق باشد دليل آن توجه نكردن به هشدارهاي روحي و احساسات شديد احساس غم است. وقتي به اين احساسات توجه نكردي حالت عميق تري به سراغت مي آيد به نام افسردگي
. گريه. احساس خمودگي. احساس پوچي. نداشتم علاقه. كرختي.
پس بايد مراقب خودت باشي در وهله اول. و براي سلامت خودت اقدامات لازم را انجام دهي. يك انسان به سختي به اينجا مي رسد. براي رهايي از اين حالت بهتر است از فرم شروع كني. يعني تغييراتي ظاهري در شيوه زندگي ات بدهي. ورزش كني. لباس هاي جديد براي خودت بخري. چند مسافرت به جاهاي جديد بروي. اگر مي تواني حتي خانه را عوض كني. حتما پيش يك مشاور برو و با او درد دل كن. اجازه بده دوستاني كه دوستت دارند به تو محبت كنند. از آنها بخواه برايت كاري انجام دهند. اين حالت مي تواند نتيجه بي اهميتي به اعتقادات باشد سعي كن به خدا نزديك تر شوي. توبه و استغفار بسيار عاليست. البته احتمالا اين وضعيت به خاطر همان قضيه بچه برايت رخ داده. من اگر جاي تو بودم آن بچه را نگه مي داشتم!!! اما خب غصه نخور فرصت زياد است. در مورد معشوقت هم تو مي تواني حال و هواي او را عوض كني. بيشتر به صورت همان فرم نه با حرف. اما در كل به كسي يا چيزي نچسب. اين خود دليل اعظم غم است.
بخشش هم كه قبلا يادت دادم فراموشت نشود. اميدوارم به زودي از شادي هايت برايمان بنويسي.
ببخش اگر دخالت كردم. موفق باشي.اين را عمومي مي گذارم تا كسي ديگر هم بتواند از آن استفاده كند آخر افسردگي خيلي شايع شده.

سونیا گفت...

دوستم چرا رنگت طوسی شده ؟تو که همیشه قرمز بودی.خوشحالم چون از سلولهایی که حتی آدم میترسه به خودش فکرکنه رها شدی خوشحالم که بالاخره صبح حریره سفیدشو روی چشمات آروم کشیدو صبحی رو بدون استرس بلعیدی خوشحالم که رفتی سفر زیر یه آسمونه مسقف.ناراحتم که از روشنایی های زندگیت لذت نمیبری روزهایی که آرزو داشتیم فقط یه دقیقه واسه یه لحظه پامونو از شرکت بزاریم بیرون و دوباره برگردیم مثله زندانی هایی که توی سلول انفرادی اند و در آرزوی یه قطره آزادین وقتی از پنجره اتاقه شرکت مردم رو میبینم که آزاد توی خیابون راه میرن حسرت میخورم و وقتی خودمو میبینم که به خاطر هر دلیلی مجبورم ساعتها توی یه سلول بمونم و حتی اجازه نداشته باشم با روزنه زندگیم حرف بزنم فقط میخوام بمیرم-دوستم فقط میخوام از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری و بدونی یه کسی با اینکه خیلی ازت دوره ولی همیشه به یادته و همیشه پشت شیشه راه راه تجسمت میکنه و حست میکنه

فروه گفت...

بعضی نظرها را اگر پاک نمی کنم فقط برای احترام به آزادی بیان است. و می کشد ما را آخر این احترام!!

سپيده گفت...

عزيزم اگه چيزي شما را ناراحت كرد لطفا به من احترام بگذاريد و آن را پاك كنيد.
من هميشه خود را نسبت به هر اطلاعاتي نسبت به اطرافيانم موظف مي بينم تا چيزي را حس مي كنم بايد بدانند به آنها بگويم. چون معتقدم اگر قرار نبود چيزي بگويم سر راه من هم قرار نمي گرفتند.
به هر حال گذاشتن تاييديه براي كامنت مي تواند احترام بيشتري براي مخاطب بار بياورد.تا ›ن كه در ملا آن به آنها عتاب كني
مي داني اگر نيت را فرض كني من نتوانستم غم تو را تاب بياورم اما تو قلب مرا شكستي.
مهم نيست. به هر حال ديگر مزاحمت نخواهم شد.