دیشب ، خیابان ِ زیادی ِ خلوت ولیعصر بوی اشک آور میداد. تصویرهای ارواح گونه ای از زنانی که با صدای بلند الله اکبر می گفتند، مردانی که مرگ بر دیکتاتور می گفتند. دختران و پسرانی که خیلی جوان بودند و یا حسین، میر حسین می گفتند. خیابان و به خصوص سر ِ میرداماد در چشمم مملو از ارواح موتورهای یگان ویژه بود. که دست را بالا می بردند و با تمام توان باتوم به پاهایمان می کوبیدند. برج اسکان را دیدم که نگهبانش مرا فراری داد داخل و درها را بست. به من گفت هر چه دیدی فقط سرو صدا نکن که برایم دردسر می شود.
کمی قبل تر، اوایل خرداد ماه را می بینم. محل کارمان که به اجباری موقتی به جاده مخصوص کرج رفته ایم. شراره روبان های سبز را متری می آورد و با هم به آیینه ی کامیون ها می بندیم. پشت مینی بوسها و کامیونها، پشت شیشه ی آژانسی که هر روز ما را می رساند خانه عکس لبخند میرحسین را می چسبانیم. همکارانمان را مجاب می کنیم مچ بند سبز ببندند و در خیابان هر که را می بینیم با مچ بند، نگاهی رد و بدل می کنیم که یعنی آره، من با تو خویشاوندم. از خیلی ها خبر ندارم. از دوستهایی قدیمی که ته دلم می دانم و برای بعضی آرزو می کنم که مچ بند به دست باشند. خیابانها را دوست دارم. مردمم را دوست دارم. شبهای پر خروش ِ تبلیغات را، باز دیدن ِ چهره ی خاتمی را، دیدن زهرا رهنورد را کنار موسوی، همه چیز را دوست دارم و برایم بوی امید می دهد این خاک. حتا اگر مدیرعامل ِ کچل و بداخلاقمان مرخصی ندهد تا به استادیوم آزادی برسیم.
و روزهای بعد را که زیاد نوشته ایم و باز خواهیم نوشت بعدن.
عادت داریم به خرداد پر از حادثه. که بنشینیم پای اخبار و بغض بزگمان قطره ی کوچکی از اشک شود. که باقی مانده ی بغضمان فریاد شود در خیابان که مرگ بر دیکتاتور.که عکس میرحسین را در دستمان بگیریم و با سکوت به سمت میدان آزادی برویم و سکوتمان به صدای گلوله بشکند. آره ما به همه ی اینها عادت داریم.
این روزها سالروزهای امید ما هستند که هنوز به جرئت می گویم نه پوک بودند، نه واهی. شاید بازی خوردیم اما به آن امید که در ما بود، به آن اعتقاد برای کمی بهتر ساختن این زندان ِ بزرگ، به آن تلاش های شادی بخش برای بازیافتن ِ هموطنانمان به مثابه ی افرادی که دوستشان داریم ایمان دارم. ایمانی که رنگش سبز است و هنوز نفس می کشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر