۱۳۸۹/۶/۲۳

چینی بندزن

بچه که بودم، قبل از هفت‌سالگی، یک مردی می‌آمد در کوچه‌مان و داد می‌زد «چینی بندزنی‌یییییه» یادم می‌آید که دو-سه بار مامان، کاسه و بشقاب خیلی عزیزی را داد ببرم بند بزند. آخرین بارش، سر پیرمرد خیلی شلوغ بود. همسایه‌ها کاسه‌-بشقاب‌هاشان را آورده بودند برای بند زدن. پیرمرد دوتا آجر از کنار دیوار روبه‌رویی برداشت و گذاشت کنار بساط‌اش و به من گفت بنشین. می‌دانست تماشا کردن کارش را چقدر دوست دارم. هر کاسه، بشقابی را که برمی‌داشت می‌گفت «اگر گفتی این مال کدام همسایه است؟ اگر گفتی آخرین بار تویش چی ریخته‌اند؟» 
محله‌مان را که عوض کردیم، دیگر از چینی بند زن خبری نبود.
آن‌وقتها، آدم‌ها از سر رابطه‌ها نمی‌گذشتند. اگر ترک برمی‌داشت، اگر تکه می‌شد، می‌بردند، می‌دادند یک نفر عاقل‌تر رابطه را بند بزند. یا خودشان دست به کار می‌شدند و بندش می‌زدند. هم‌دیگر را از پشت چند ماه و یک سال هم که می‌دیدند، دست می‌انداختند روی شانه‌های هم، و لبخندهای عمیق تحویلٍ هم می‌دادند.  آن وقت‌ها انگار، هنوز آدم‌ها بلد بودند از هم گلایه کنند و بار دل‌شان را سبک کنند، نه مثل حالا که لال‌مانی بگیرند تا حرف‌هایشان در دلشان بگندد. و آن گند یک‌هو بزند بالا و دیگر بند نیاید. بند زدن هم‌، دیگر در کار نیست. ول می کنند، می روند پی کارشان و آواره می‌کنند آدم را. آواره می‌شوند.
برای همین است که حالا، این همه آواره داریم در شهر، که دنبال دوست می‌گردند. که گاهی دل‌شان هوای یک آدمی را می‌کند که وقت بغض ، فقط به یک اشاره بفهمد باید بیاید، دستت را بگیرد، سرت را بغل کند و بگذارد گریه کنی. و بلد باشد چه جوری نوازش‌ات کند که گریه ات بند بیاید، تا بعدِ گریه شبیه قورباغه نشوی.

۳ نظر:

سونیا گفت...

فقط اینو بدون هر جای این شهر بی مرز باشی وسط همه شلوغی های شهری به نام تهران من دوستت دارم و همیشه به فکرتم
پس همیشه سایه منو در کنارت احساس کن
:*

پدی گفت...

سلام. برحست اتفاق اومدم تو وبلاگتون و جذب شدم.
متن هاتون خیلی قشنگ همین
هنوز هم صدای چینی بند زنیه یه می آد ولی ما خودمون نمی خوایم بشنویم.
موفق باشید

سعيده گفت...

چه خوب ميگي .. " آدم هاي آواره"