۱۳۸۹/۱۰/۶

Vous n'aimez pas


کسی مورد نیاز است. کسی که دست این دختر بچه‌ی قهر کرده و دماغوی درونم را بگیرد و روی زانوهایش بنشاند. کسی که خیلی بزرگ باشد. آن‌قدر بزرگ که همه‌ی دروغ‌هایش را بشود باور کرد. که دست بکشد روی موهای کوتاهم و بگوید همه چیز درست می‌شود. بگوید همه‌ی این دروغ‌ها و چنگ و دندان‌ها بازی است. فیلم است. بگوید همین حالاهاست که کارگردان کات بدهد و آدم‌ها از لباس‌های گرگی و خرسی‌شان بیرون بیایند و برایم تخم‌مرغ شانسی های بزرگ و کاغذهای رنگی بیاورند. که منِ مبهوت مانده از این هجوم‌های کدر و بد‌رنگ لبم به خنده باز می‌شود و آدم‌های مهربان، با سیگارها و فنجان‌های بزرگ چای‌شان، با لباس‌های خوش‌رنگ و بوهای خوب به سراغم می‌آیند و در همین خوش‌حالی‌های ساده خواهیم ماند.
امروز دوباره فرو افتاده‌ام. دروغ‌های کوچک و خشم‌های بی‌دلیل آدم‌ها، پرتم کرده‌اند پایین و من حتا حوصله ندارم زخم‌هایم را ببندم. دلم دروغ‌های باورکردنی، وعده‌های رویایی و رنگارنگ می‌خواهد که کسی مثل پدربزرگ‌ها بگوید و دلداری‌ام بدهد. آدم همیشه حرف پدربزرگ‌ها را باور می‌کند. نه؟
تصمیم گرفته بودم آدم‌ها را همان‌طور که هستند قبول کنم. دروغ‌هاشان را به سادگی باور کنم و به روی خودم نیاورم که دو تا گوش دراز کنار سرم می‌بینند. تصمیم گرفته بودم به چنگ و دندان نشان دادن‌های بیمارگونه و توهین‌آمیزشان بی‌تفاوت باشم. اما گاهی مثل امروز خسته می‌شوم. منفی می‌شوم و دیگر نمی‌توانم دوست‌شان داشته باشم.
...
پ.ن: حالت خوب نیست. کاش این‌ها را نخوانی. کاش امروز و این روزها، گذرت به این حوالی نیفتد و آرام، از پلکان خوشی‌های ساده‌مان بالا بیایی و لبخندم را در آغوش بگیری که همیشه به رویت گشوده است.


۲ نظر:

پوریا گفت...

باید برانگیزم جُل خونین دلم را
باید بخندم به ریش‌ها
باید عُنُق و وقیح ریشخند کنم
باید بخندم آن‌قدر
تا دلم گیرد....
مایاکفسکی می‌گه...

سعيده گفت...

چقدر اين مدل نوشتن رو دوست دارم و چقدر بهم ميچسبه بسكه بهم نزديكه ..
بايد به روي خودن نياورم كه خسته شدم از بس به تلخي ها لبخند زدم ...