۱۳۸۸/۱۱/۱۱

بدون عنوان


گفتی "دارم چای می ریزم. می توانی تصور کنی" و من می دیدمت توی آن آشپزخانه ی نقلی و تر و تمیز با آن شیوه ی خنده دار ِ چای دم کردنت.
گفتی "دود توی گلویم بود" و خندیده بودی. و من می دانستم کجا نشسته ای ( حتمن یا پشت دستگاه ِ اعتیاد و یا پشت آن میز که فقط جا برای سه نفر داشت.) و من می دیدمت.
گفتم سازت را دربیار از فراموشی و نشنیده گرفتی هر بار. مثل آن دستهای زخمی ات که پشیمانم کرد از خیلی چیزها. یا  آن مهربانی بی سببم که انتها نداشت، آن توی باران نشستن در ماشین با صدای ویگن، رانندگی کردنی که تصویری از رویاهایم شد، خنده های بی قیدم و آن قهر ِ کودکانه از خودم و تو؛ پشیمان که نه، رویابافم کرد و یاد سالها پیش افتادم.
این روزها با خودم فکر می کنم چه می توانستم باشم؟ اگر هنوز عصیان آن دختر بیست و یک ساله با من بود و آن صورتی چرک می ماسید بر ته سیگارهایم؛ به جای بی رنگی ِ امروز. چه بودم اگر هنوز پیدا می شدم با پنجره ای بزرگ رو به کوچه و کرکره های آبی رنگی به کوچه ی شلوغ.
هنوز در سفرم انگار. هنوز صدای خوش ِ مردی می پیچد در گوشم با همهمه ی زنده رود، که ترانه ای از تاج اصفهانی می خواند و به زنی که همراهش بود نگاه می کرد. ترانه عاشقانه بود و من فکر می کردم مردی با آن نگاه، چقدر آن زن را می شناسد که در ترانه هر جا نام ِ یار است نگاهش به او می افتد.
زن، به سنگفرش ِ کنار رودخانه خیره شده بود.
و سرد بود و تنهایی. و سرد بود و باران و خستگی ِ پاهایم، آن وقت که روی نیمکتهای سنگی و خیس ِ زیر ِ سی و سه پل نشستم خیره به رود، چای خوردم و دستم، نمی دانم از سرما بود یا تنهایی که لرزید و همه ی عکسها را تار گرفت.
گفتم "حیف توست که گم بشوی در هیاهوی خبرهایی که هر روز نو می شوند، تکذیب می شوند یا شایعه از آب در می آیند."  جوابی که دادی، مصداق ِ آن باشه گفتن و انجام ندادن بود. اما فکر می کنم نفهمیدی آن "حیف" که گفتم از کجا آمده بود.
روزهای رفته دور می شوند. شبهای روشنی  مانده است برای من با نگاهی کنجکاو که باز دارم به خودم می اندازم.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

نه
تردیدی بر جای بنمانده است
مگر قاطعیت وجود تو
کز سرانجام خویش به تردیدم می افکند

آن جرعه آب نباش
که غلامان به کبوتران می نوشانند
از آن پیشتر که خنجر بر گلوگاهشان نهند

ناشناس گفت...

کفر مطلق ماده
شرک آسمان نیلگون
ایمان به فسخ یقین
شک به اصالت زمان و زمین
این "سکوی باور بی یقین"
تو کیستی؟؟

سکوت گفت...

بعضی وقتها دل آدمیزاد هم از تنهایی میلرزه. چه برسه به دست که عکسی رو تار بگیره. آن زن عاشق نبوده که به سنگفرش نگاه میکرده. مطمئنم