بالاخره شد. اینجور وقتها میگویند «طلبید». آن شهری که همیشه تعریفش را از دیگران میشنیدم. که میگفتند شهر عاشقانههاست. شهر غروبها و شبهایی که سعی کن تنها نروی، تنها نباشی. جایی که شنیدهام کافههای کنار خیابانش هوش از سر آدم میبرد و شب نشینیهایش تمامی ندارد. شهری که مردان میانسالاش در کنار کافه ها تخته نرد بازی می کنند و آبجو مینوشند و خوشحالند.
داریم می رویم. من و مرد آفتابی، وسایلمان را داریم جمع میکنیم تا به غروبهای عاشقانه و صبحهای سرحال آن شهر و سنگفرشهایش که شنیدهام خیلی قشنگاند، آغوش باز کنیم.
پیش به سوی زمزمه های مستی و پیش به سوی استانبول شهر رویاها.
۲ نظر:
خوش بگذره
ey val baba! jaye maram khali konin!
ارسال یک نظر